
برخیزید
برخیزید ای شهیدان راه خدا . ای کرده بهر احیای حق جان فدا . از قطره قطره خون پاک شما . می روید تا ابد در وطن لاله ها....
بعضی از اشعار رنگ و بوی جهاد و انقلاب را می دهند. روزهایی که جوانان به دنبال یک تغیر در کشور بودند، تغیری از جنس روح الله و با کمک خود خدا. کتاب "برخیزید" به سراغ نواها و اشعاری از دوران انقلاب رفته است که تا به الان در یاد مردم زنده است و روایتگر خاطرات شفاهی سید حمید شاهنگیان می باشد.
کتاب "برخیزید" توسط انتشارات راه یار در قطع رقعی وبا 208 صفحه به چاپ رسیده است.
مقدمه کتاب از زبان نویسنده:
همیشه برایم جالب و هیجان انگیز بود بدانم سرودهای انقلابی را چه کسانی و چگونه ساخته اند. اگر مجله و روزنامه ای دستم می رسید، با وسواس، صفحاتش را بالا و پایین می کردم تا شاید سرنخی درباره این سرودها پیدا کنم.
حتی اشاره کوتاهی در حد چند کلمه یا چند سطر برایم خوشایند بود. بهمن هم که می رسید، عطشناک، برنامه های دهه فجری تلویزیون را دنبال می کردم تا شاید به مقصود برسم. این جست وجوگری البته دلیل داشت. شش هفت ساله بودم که در پیشانی گروه سرود مسجد محله می ایستادم و با دوستانم سرود انقلابی می خواندم.
سرودهای انقلابی، ذکرو ورد مدام ما شده بود؛ زبان مشترک و خاطره خوش ما. مهم ترین منبعی که میشد در آن از سرودهای انقلابی چیزی پیدا کرد، یک کتابچه جیبی بود که آن هم فقط متن سرودها را داشت؛ نه از شاعرها نامی برده شده بود، نه از آهنگسازها و خواننده ها. این بود تا اینکه اواخردهه ۷۰، در یکی از شب های دهه فجر، به صورت کاملا تصادفی، مستند «سرود عاشقانه» را از شبکه دو دیدم.
مردی خوش برورو با راوی مستند، وارد زیرزمینی شد و شروع کرد به نقل خاطره از چگونگی ساخت سرود «خمینی ای امام». انگار گمشده ام را یافته باشم، ژل زده بودم به صفحه سیاه و سفید تلویزیون شهابمان و راوی را دنبال می کردم. او «سید حمید شاهنگیان» بود که داشت از روزها وشب های ساخت سرود در چند قدمی کاخ سعدآباد میگفت. عاشقانه و با احساس حرف میزد؛ گویی دلش را در آن زیرزمین جا گذاشته بود.
برخیزیم در هوای آزادی:
در ماه های آخر حضورم در آمریکا، تمایل غریبی در من ایجاد شد که اصلا به قواره روحیات و توانایی های من نمی آمد. گفتم می روم دنبال مبارزه مسلحانه ! میدانستم که حتما باید کاری برای انقلاب بکنم اما نمی دانم چطور شده بود که این فکر به سراغم آمده بود.
اصلا تصور نمی کردم که با کار فرهنگی هم می شود خدمتی به انقلاب کرد. تا آن موقع تصور من از مبارزه با رژیم، چیزی جزهمان تکاپوهای دوره دانشجویی و پاره ای حرکت های مسلحانه نبود. فکر میکردم که اگر در ایران باشم، بالاخره باید رودررو با دشمن بایستم. در مبارزه رو در رو هم باید یکی بزنی و یکی بخوری دیگر!
عجیب اینکه اصلا برای حضور در چنین میدانی آمادگی نداشتم؛ اگر به من بگویند دشمنت روبه روی توست ، بزن و بکش، محال است بتوانم این کار را بکنم. خلاصه، هوایی شده بودم که بروم دنبال مبارزه مسلحانه . این درگیری فکری در شرایطی در من ایجاد شد که دکترای اقتصاد را در سانتیاگو شروع کرده بودم.
اگرچه علاقه قلبی به اقتصاد نداشتم و فقط می خواستم آنجا بند شوم تا بگویند دانشجو هستم. این بند شدن را هم برای رفت و آمد آسان و بیدردسر به آمریکا لازم داشتم. وقتی تصمیم قطعی گرفتم که برای مبارزه برگردم ایران، قصدم این نبود که برای همیشه در ایران بمانم. با خود میگفتم می روم و چند صباحی فعالیت می کنم و اگر خطری تهدیدم کرد به بهانه ادامه تحصیل برمیگردم آمریکا.
اوایل سال ۱۳۵۷ یواش یواش خودم را آماده کردم که برگردم کشور. وقتی میخواستم آمریکا را ترک کنم، هرچه داشتم بخشیدم. خانه و ماشینم را دادم به این وآن و سبک بار شدم. دیگر چیزی در آمریکا نداشتم و اگر دوباره می خواستم برگردم، باید همه چیز را از نو میساختم.
اردیبهشت ۱۳۵۷ وارد کشور شدم. اوضاع کشور عوض شده بود. قبلا که چندبار در فاصله های کوتاه برای دیدن خانواده به تهران برگشته بودم، جور دیگری بود. تعداد مخالفان شاه زیاد شده بود. تظاهرات ها پرجمعیت تر بود. آنچه بیشتر جلب توجه می کرد، خانوادگی شدن مخالفت ها بود.
تا قبل از این معمولا از هر خانواده ای یکی دو تا جوان در این وادی بود. حالا جوان ها یواش یواش داشتند روی پدر و مادرها و خواهر و برادرها تأثیر می گذاشتند و این قطره ها کم کم داشت جمع می شد تا رودخانه و دریا شود.
صفحه 73 کتاب برخیزید
پیشنهاد ما: صلوات شمار انگشتی
پیشنهاد ما: کتاب بیست و هفت روز یک لبخند