بیست و هفت روز و یک لبخند
مولف (پدیدآور) :رهبر فاطمه
کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند روایتی از زندگینامه و خاطرات شهید مدافع حرم بابک نوری هریس می باشد. برای مدت طولانی عکس های زیبای این شهید عزیز در فضای مجازی . مورد استقبال قرار گرفته بود. این کتاب توسط انتشارات خط مقدم به چاپ رسیده است.
تدوین و مصاحبه این کتاب توسط خانم فاطمه رهبر انجام شده و ویرایش این کتاب بر عهده مهدی عقابی بوده است .
در پشت جلد کتاب بیست و هفت یک روز آمده است:
شماره تلفن بابک را می گیرد که خاموش است. بعد شماره ی مسعود را آن هم خاموش است. دوباره شماره بابک را می گیرد که خاموش است... و باز شماره مسعود را. سر بوق دوم، پسرش جواب می دهد و با تحکم می گوید با بابکی؟ گوشی رو بهش بده
پسر من من میکند اما صدای محکم مادر کارساز می شود. صدای بابک می پیچد توی گوشی. خاله می پرسد بابک کجا داری میری؟ بابک می خندد و می گوید میرم سوریه
آغازی برای لبخند روز آخر:
کسی که خانه اش کوچک باشد و اتاق کار هم نداشته باشد، باید دست کم خلاقیت داشته باشد. برای نوشتن در باره ی بابک می خواهم یک جای مخصوص داشته باشم؛ جایی که تا سال ها بعد هم که می بینمش، یادم بیاید چه ساعت ها و برای تایپ کردن چه حرف هایی آنجا نشسته ام.
سالن را به دو قسمت مساوی تقسیم کرده ام. آن طرف که کاناپهی دونفره است، شده جای خوردن و خوابیدن و تلویزیون نگاه کردنم. این طرف، مبل یک نفره که زیر صفحهی اپن آشپزخانه است، شده اتاق کارم. گل و لپ تاپم را گذاشته ام آنجا. کتل، یک چارپایه با پایه های کوتاه است که توی گیلان کاربردهای زیادی دارد، مثل حالا که میز لپ تاپ من شده.
کاناپه ی بزرگ را هم چسبانده ام به دیوار دست شویی. آن یکی یک نفره را به حالت کج گذاشته ام سمت قسمتی که اتاق کارم است. حالا وقت هایی که می خواهم بنویسم، از سالن با دو قدم می رسم به جایی که اتاق کارم است؛ بعد فکر میکنم یک اتاق شیشه ای دارم.
وقت کار، درش را هم می بندم. در اتاق کارم، وقت بستن صدا میدهد.یک گلدان سانسوریای پایه کوتاه هم کنار میز تلویزیون گذاشته ام؛ درست گنج راست اتاق کارم. گلدان پیچک را هم روی صفحهی اپن گذاشته ام که یک جورهایی حکم سقف اتاقم را دارد.
فایل صوتی مربوط به دیدار با مادر شهید بابک نوری را به لپ تاپم انتقال می دهم و هندزفری را در گوشم میگذارم. هشت انگشتم را روی صفحه کلید آماده نگه میدارم...
صفحه 21 کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند
درِ باغ شهادت را نبندید...
شب است. هیچ ماه و ستاره ای در آسمان نیست. همه جا یکپارچه در ظلمت فرو رفته. لامپ باریکی از طریق سیم به باتری ماشین وصل است و نور اندکش را را ول کرده توی چادر.
بچه ها، روحیه ی خوبی ندارند. صدای انفجار و خونی که روی زمین جاری بود، از ذهن شان محو نمی شود. نظری با دیدن حال بد بچه ها می گوید: برگردید عقب ! شب رو تو گروه ادوات بخوابید!
نگهبانی شبانه روز، جسم بچه ها، و مرگ صمدی، روحشان را اذیت کرده. صدای انفجار، هر لحظه در گوششان تکرار می شود. اولین صحنه ی جنگ را دیده اند و حالا می بینند درد چقدر بیشتر از آن است که شنیده اند.
میانجی و ارجمندفر، بیشتر از بقیه ناراحت اند؛ صمدی، همشهری شان بود. در این مدت، همیشه مواظب آنها بود و دائم میگفت «حیفه شما به دست این اراذل و اوباش اروپا کشته بشید. وجود شریف شما باید تو رکاب امام زمان شهید بشه؛ نه تو جنگ با این نخاله های معتاد که انحراف فکری، اونها رو به این راه کشونده.»، و حالا صمدی خودش به دست این نخاله ها شهید شده بود، و بچه ها دیده بودند و کاری از دست شان برنیامده بود.
بابک روی شانهی ارجمندفر دست می گذارد و می گوید: پاشید برید، داداش! ما جای شما نگهبانی میدیم.
نگاه خیس ارجمندفر، روی صورت به ظاهر آرام بابک می لغزد. از جا کنده می شوند. نظری، رو به بابک می گوید با بچه ها تا گروه ادوات برود و کمی مهمات و خوراکی با خودش بیاورد.
به سوی گروه ادوات حرکت می کنند. صدای آهنگران از لای درز بازماندهی چادر عارف ریخته می شود بیرون: «در باغ شهادت را نبندید... زما بیچارگان زان سونخندید...»...
صفحه 170 کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند
بخشی از کتاب بیست و هفت روز یک لبخند
آقای نوری وارد دفتر می شود دفتری که این روزها فضایش را با سخاوت و بزرگواری با من شریک شده دو مرد در آغوش هم فرو میروند پدر جوری هوای کنارشانه های سردار را نفس می کشد که انگار دنبال بوی آشنا می گردد.
حالا دو رزمنده قدیم روبروی هم نشستند و از خاطرات جنگ می گویند از دوستان و همسنگرانی که پیشوند اسم هر یک شان واژه شهید است.
به حرف های سردار جمشیدی فکر می کنم به زمینی که اعتقاد دارد در وجود هر انسانی هست و بستگی دارد آن زمین کجا و به دست چه کسانی شخم خورده باشد. به مسئولیت خودش فکر می کنم که گفت من و امثال من باید حواسمان به این زمینه ها باشد به این که چه بذری کجا و در دل چه کسی باید کاشته شود تا قابلیتهای آن مشخص شود.
به وجود بابک فکر می کنم به پدر و مادری که پسرشان را با بهترین های دنیا آشنا کردند آنقدر خوب که وقتی به سربازی رفت و وقتی با دنیا و آدم هایی که برایش اهمیت داشتند آشنا شد دیگر نتوانست دل .بکند و بذر در وجودش کاشته شد پا گرفت و تا جایی که لایقش بود ریشه دواند سردار بین حرف هایش گفت اگر بابک به سوریه نمی رفت و شهید نمیشد به مرغوبیت وجود و اعلایی بذرش شک میکردیم
کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند بخش یکم صفحه ۵۱
پیشنهاد کتاب: کتاب خانه ای با عطر ریحان
کتابی جذاب درباره زندگینامه شهید هادی ذوالفقاری
سلام کتاب بیست هفت روز یک لبخند به نظر تنها کتاب درباره شهید بابک نوری هست به امید اینکه کتاب های بیشتری در مورد این شهید ببینیم
سلام کتاب بیست هفت روز یک لبخند به نظر تنها کتاب درباره شهید بابک نوری هست به امید اینکه کتاب های بیشتری در مورد این شهید ببینیم
سلام کتاب بیست و هفت روز یک لبخند موجوده؟