
بر شانه های کارون
کتاب بر شانه های کارون کتابی است از خاطرات مردم اهواز از ایام شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی که توسط انتشارات راه یار در قطع رقعی به چاپ رسیده است.
در مقدمه بر شانه های کارون می خوانیم:
تابستان سال۶۰، ۲۵ ساله بود که به خوزستان آمد، با موی وز و صورت آفتاب سوخته و چشمانی که صمیمیتر از لبانش میخندید. همه میگویند بچه روستای قنات ملک کرمان است. توی سجلش هم چند انگشت پایین تر از نام پدر، همین را نوشته؛ ولی من میگویم قاسم جنوبی است. بچه خانه ای ته محله عامری اهوازیاذوالفقاری آبادان یا شاید هم زهیریه خرمشهر. قاسم بچه ناف خوزستان است؛ امانه به خاطر قدوبالای ترکهای یافرهای ریز ریش و موی سرش یا خندۂ گرم جنوبی اش یا حتی برای یک جهان غمی که مثل همه جنوبیهاتوی دلش تلنبار بود و گاه و بیگاه بغض میشد و میترکید واشک میشد و می چکید.
بچه جنوب است، چون در شب های والفجر8، کنار اروند مواج، در تلالواشک بسیجی های غریب، عشق را جست وجو کرده است. فرزند خوزستان است، چون شب کربلای ۴ وقتی جوی خون رزمنده ها در ساحل روان شد، صداهای گریه آلود رزمنده ها را شنید وقتی که داشتند ذکریا زهرا غان را فریاد می زدند. خوزستانی است، چون معنی خون پاک رفیق را روی خاک داغ شلمچه می فهمد. جنوب را بیش از هوای تنوری و شرجی اش به ادمهای گرم و رفیقش می شناسند. همین است که در واژگان آبادانیها غربت، کلمه غریبی است. قاسم هم که قربانش بروم، ته رفیق بازها بود. رفاقت را از بر بود که هروقت اسم احمد کاظمی و مهدی باکری می آمد، بغض خفه اش میکرد. رفاقت را از بر بود که بعد از شهادت هم، خاک شدن کنار هم رزمش حسين يوسف اللهی آرامش میکرد. معرفت جنوبی اش بود که سیل پایش را دوباره به خوزستان باز کرد. برگشت، با همان نگاه صمیمی و طنین صدای پرمهر سال۶۰.
از کرامت خانواده های بی خانه گفت و از سیلی که با اراده جوان جنوبی رام شدنی است؛ همان طور که اروند در والفجرا شد. دست انداخت گردن جوان ها و پیرمردها را در آغوش گرفت و پای درددل های تلنبارشده پیرزن های روستایی نشست. مردها به استقبالش یزله شادی رفتند و پا به زمین سیل زده | کوبیدند. زن ها برایش نان محلی پختند و به جانش دعا کردند. تاسفربعدش به خوزستان فاصله زیادی نیفتاد. نه خبری از آن نگاه | خندان و صمیمی بود و نه از آن صدای گرم حال خوب کن. دستی بود وانگشتری و....
ویدئو ظاهر و مشخصات کتاب بر شانه های کارون را ببینید:
در بخشی از کتاب بر شانه های کارون می خوانیم:
اول صبح، خودم را به فلکه مولوی رساندم. فکر نمی کردم این قدر شلوغ باشد. خبر رسید که شهدا را از مسیر دیگری آوردند. به زحمت، از بین جمعیت، خودم را به ابتدای پل شهید علم الهدی رساندم . مقصدم حسینیه ثارالله بود. کفشم را در آوردم تا سریع تر راه بروم؛ اما انگار هیچ چیز دست خودم نبود. موج جمعیت هر بار من را به سمتی می کشاند. بغض راه گلویم را بسته بود؛ ولی انگار تازه راه اشکها باز شده بود. فقط اشک می ریختم و اشک. خداخدا میکردم به تشییع برسم. گذشتن از آن جمعیت کار ساده ای نبود. هق هق گریه به فریاد تبدیل شد.
یک لحظه با موج و فشار جمعیت، چندین نفره، نقش زمین شدیم. دو خانم رویم پرت شدند. دستم را حائل کردم و هلشان دادم تا بتوانند تعادلشان را حفظ کنند. با هر سختی که بود، خودم را به محل تشييع رساندم. وقتی رسیدم، دیگر راه گلویم هم باز شد. بلندبلند گریه میکردم. . .
صفحه 45 بر شانه های کارون