عصرهای کریسکان
مولف (پدیدآور) :کیانوش گلزار راغب
کتاب عصرهای کریسکان از انتشارات سوره مهر در 272 صفحه خاطرات امیر سعیدزاده چاپ ششم نوشته کیانوش گلزار راغب از جنگ تحمیلی و نبرد با کومله است. امیر سعیدزاده می گوید: ناامیدانه به طناب آویزان میشوم و به سوی رودخانه سر میخورم طناب کوتاه است و از فاصله ۱۰ ۱۵ متری دیواره بلند رودخانه می غلتم و داخل آب سقوط می کنم. فقط مواظبم تعادلم حفظ شود و سرم به سنگ نخورد در حین سقوط و غلطیدنم سگهای محوطه پارس می کنند و به طرفم هجوم می آورند
معرفی و ظاهر کتاب عصرهای کریسکان را ببینید:
مقدمه کتاب عصرهای کریسکان را بخوانید:
مقدمه در دوران اسارتم به دست کومله، با شخصیتی گنگ و مرموز هم اتاق بودم که تا سی سال بعد نتوانستم زوایای پنهان شخصیت گمنامش را کشف کنم. در آن زمان، با شناختی که از رفتار و کردار او کسب کرده بودم، کمکش کردم تا از زندان کومله فرار کند. کمک به فرار اسیری که اگر لو می رفتم، حکم مرگم را با دست خود امضاء کرده بودم. در کتاب نام، قسمتی از شخصیت « سعید سردشتی» را همان گونه که درک کرده بودم، بدون هیچ قضاوتی شرح داده و بازگو کردم. بعد از چاپ کتاب نام، به همایش کتاب خوانی شنام در جمع دانش آموزان و فرهنگیان و مسئولین دیار سید جمال الدین اسد آبادی به شهر اسدآباد دعوت شدم تا ساعتی در کنار همشهریان بزرگوارم باشم. همین که وارد سالن همایش شدم، تلفن همراهم زنگ خورد و با سلام و علیکی، صدایی گفت: « تو فکر کردی من شهید شدم؟» با تعجب گفتم: « خدا نکنه! چطور مگه؟» گفت: « ولی من فکر می کردم تو شهید شده باشی!» گفتم: « می بینی که زنده ام، شما؟» گفت: سعید سردشتی هستم..) تلفن را قطع کردم و گفتم: « تماس می گیرم.»
با گذشت سی سال هنوز نمی دانستم سعید سردشتی کیست و چه کاره است! دوست است یا دشمن! در طول همایش، نظاره گر علاقه سرشار دانش آموزان اسدآبادی به شهدای شنام، و سخنرانی های جالب و جذاب مسئولین شهر و شیفتگان دفاع مقدس از روایت شنام بودم، ولی لحظه ای نتوانستم سعید سردشتی را فراموش کنم. بعد از پایان مراسم، با او تماس گرفتم و حاصل آن تماس، نگارش کتاب عصرهای کریسكان (معدن سنگهای صیقل خورده) را در پی داشت که اینک پیش روی شماست. و عصرهای کریسكان، کوزه آبی است از چشمه ساران کردستان، که ظرف سه سال تفکر و تأمل و پیگیری، چهل ساعت گفت وگو و مصاحبه با آقای امیر سعیدزاده - سعید سردشتی - و همسر گرامی ایشان، سرکار خانم شعدا حمزه ای، و روزها و ساعتها مصاحبه تکمیلی و پراکنده با رزمندگان و خانواده های معظم شهدای نام برده شده در کتاب، انجام سفرهای تحقیقاتی و میدانی در منطقه سردشت، به رشته تحریر در آمده است. . از خانواده های معظم شهدای سردشت که با ارسال عکس و ارائه توضیحات تکمیلی یاری ام دادند تشکر می کنم. از همکاری صمیمانه دوستان دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری و انتشارات سوره مهر سپاسگزارم.
معرفی و ظاهر کتاب عصرهای کریسکان را مشاهده نمایید:
شروع کتاب عصرهای کریسکان را بخوانید:
عصر فرارسیده، کرکره ها را پایین کشیده و کارگاهم را میبندم. مدتی است در کارگاه جوشکاری احمدیان مشغول کارم. چرخی توی شهر می زنم و به چهارراه فرمانداری می رسم. آخرین خبرها را از علی صالحی می شنوم. به منزل می رسم و طبق معمول شامم را می خورم. دوستانم با سوت های بلبلی از توی کوچه دست از سرم برنمی دارند. از خانه بیرون میزنم و با آنها کوچه پس کوچه های شهر را زیر پا می گذاریم و تا آخر شب می چرخیم و تفریح می کنیم. به خانه برمی گردم و روی زیلوی داخل حیاط دراز می کشم و کاسه انگور و زردآلویی را که مادرم شسته بر می دارم و می خورم. خوابیدن زیر دامنه کوه «گرده سور» در این تابستان داغ، همراه با نسیم کوهستان شهر سردشت لذت بخش است. مصطفی هم مثل بچه های معصوم به پهلو خوابیده و در کنارم به آرامی نفس می کشد. کم رو و محجوب است. دو سال از من کوچکتر و کمی هم عجول است.
با زبان بی زبانی فشار می آورد زودتر ازدواج کنم و نوبت به او برسد. به گمانم طرفش را انتخاب کرده و منتظر اقدام من است تا او هم دستی بالا بزند. لبخندی می زنم و ملحفه را روی سرم می کشم و به خواب می روم. نفسم سنگین می شود و دست هایی دهانم را بسته و چند نفری چشم بندی روی چشمانم کشیده و دست و پایم را گرفته و به زور از حیاط خانه مان بیرونم برده و کشان کشان داخل ماشین می اندازند. بدون هیچ مقاومتی از در عقب ماشین روی صندلی تاشو لندرور می افتم و دستبندی به دستم می زنند و ماشین گاز می خورد و کوچه پس کوچه های محله سردشت را پشت سر می گذارد و به خیابان اصلی می رسد. از نحوه ورودم به داخل ماشین می فهمم این همان لندرور مخوف ساواک است که دائم در خیابانهای سردشت می چرخد و دلهره و هراس به جان مردم می اندازد. چند ماه پیش بود که ژاندارمری به جرم سرباز فراری توی خیابان دستگیرم کرد و به پادگان نظامی شهر کبودرآهنگ همدان اعزامم کرد. بعد از دو .ماه آموزش نظامی طاقت نیاوردم و فرار کردم و به سردشت بازگشتم. بچه کوهستان بودم و بدون هیچ قید و بندی هر جا دوست داشتم می رفتم، در پادگان آموزشی نتوانسته بودم دوام بیاورم.
بخشی از کتاب عصرهای کریسکان:
در هفتم خرداد سال ۱۳۶۶ مصادف با شب عید سعید فطر می شنوم ملاعظیمی در حالی که نماز مغرب را در مسجد ادا کرده و در حال رفتن به طرف خانه برای صرف افطار بوده، توسط کومله ترور می شود. وقتی خبر را می شنوم به بالای سرش در بیمارستان می روم. سر ملاعظیمی را روی زانویم می گذارم و اشک میریزم. هنوز جان دارد و به چشمانم نگاه می کند. ذکر خدا می گوید و آرام آرام چشمانش را می بندد و سر به بهشت می گذارد. . جریان شهادتش را از پسرش خالد می پرسم. او می گوید: «حاج آقا در حالی که از مسجد خارج شده و به دم در خانه رسیده بود، به طرفش شلیک می کنند. با شلیک چند گلوله متوجه خطر شدم و بدو بدو به طرفش رفتم. با اسلحه یوزی به طرفش شلیک کرده بودن و تیر به سرش خورده و از پشت چشمش بیرون زده بود حمله کردم تا یکی از تروریست ها رو دستگیر کنم. به یک متری تروریست رسیدم. دو نفر دیگه سه گلوله به طرفم شلیک کردن، ولی به من اصابت نکرد. تا اومدم حاج آقا رو بلند کنم و نجات بدم، تروریست ها فرار کردن. بارها بهش اخطار کرده بودن دست از حمایت جمهوری اسلامی برداره و خودش رو تسلیم کومله و دموکرات کنه ولی حاج آقا بهشون محل نذاشته بود. معتقد بودن حاج آقا کومله و دموکرات و ضد انقلاب رو نابود کرده. شبانه روز خونه مون پر بود از اعضای سرخورده و فراری کومله و دموکرات که می آمدن توبه کنن و تسلیم دولت بشن. حاج آقا هم براشون امان نامه صادر می کرد.
ضد انقلاب می گفت ملاعظیمی با این کارش کومله و دموکرات رو نابود کرده و بیشتر نیروهاشون رو از حزب جدا کرده آنقدر عصبانی می شوم که با چشمانی گریان از بیمارستان بیرون میزنم و در به در دنبال قاتلين ملاعظیمی می گردم. می فهمم ضارب شخصی به نام صالح کومله ای بوده که چند وقت پیش با نیرنگ توبه آمده بود و خودش را تسلیم دولت کرده بود. او به همراه فردی به نام آقایی دست به این جنایت فجیع می زنند و ملاعظیمی بزرگوار را به شهادت می رسانند ولی پس از ترور فرار کرده و دوباره به کومله می پیوندند. روز تشیع جنازه شهید ملاعظیمی در خرداد ماه، باران تندی می بارد و همه را متعجب می کند. بعد از هر بمبارانی معمولا ستون پنجم گزارش حادثه و خسارات وارده و میزان تخریب و محل بمباران را برای دشمن می فرستاد. بعضی مزدوران مخفیانه از محل بمباران تصویربرداری کرده و به خارج از کشور ارسال می کنند. آموزش دیده بودیم به عنوان امدادگر در محل بمباران حاضر شده و تحركات ستون پنجم دشمن را تحت نظر گرفته و رفت و آمدهای مشکوک را کنترل کنیم. چون تیم خودمان را می شناسیم، راحت تر می توانیم حضور افراد مشکوک را تشخیص داده و منطقه را تحت نظر بگیریم.
عصرهای کریسكان صفحه 143 و 144
متن تقریظ رهبر انقلاب اسلامی بر کتاب عصرهای کریسکان:
کتاب عصرهای کریسکان از 28 بخش تشکیل شده است و بعد از مقدمه بخش های مختلف با بخش سعید شروع و بخش اخر یعنی نامه ها، عکس ها و اسناد به اتمام می رسد. این کتابی مورد تعریف از سمت مقام معظم رهبری قرار گرفته که می توانید در سایت آیت الله خامنه ای مشاهده بفرمایید
به اقوام و دوستان عراقی هم پیغام میدهم تا روز گلاویژ منتظرم بمانند و گوش به زنگ باشند. اگر آزاد شدم مسلح دنبالم بیایند تا در بین راه گرفتار کوموله نشوم
می سپارم اگر در آن روز آزاد نشدم یقین حاصل کنند که دیگر آزاد نمی شوم باید به فکر کفن و دفن و بردن جنازه ام باشند.
کتابی که مورد تعریف و تمجید رهبری نیز قرار گرفته ممنون از سایت کتاب قم بابت قرار دادن این کتاب