
گمشدگی
اما در شیراز چه خبر بود؟ جشن نسوان راه انداختیم. به عموم مستخدمین آنجا هم اعلام کردیم جشنی برگزار خواهیم کرد و یکسره می بایست دفعتا و در هنگام حضور چادر از سر بردارید و کار را یکسره کنید و چنین شد...
کتاب "گمشدگی" به قلم مصطفی جمشیدی از گم شدن حجاب در برهه ای از تاریخ ایران می گوید. این کتاب داستان زندگی علی اصغر حکمت، وزیر معارف رضا خان و از بانیان و طراحان کشف حجاب است. این کتاب توسط انتشارات راه یار در قطع رقعی وبا 168 صفحه به چاپ رسیده است
پیشنهاد ما: کتاب از چیزی نمی ترسیدم
هر خواری را برای ریاست پذیرفتند:
چکمه های رضاشاه برق میزد. وقتی حرف میزد تحكم قاطی ولع یا حرص یا حسد و یا هر حس دیگر می شد اما آن تحگم حرف آخر را میزد. تیز بود کلامش و نمی شد حدس زد چی باید در جوابش گفت: - نخیر قربان. الزامات کار ایجاب می کرد حیات خلوتی داشته باشم که گاه مکالمه وبحث با حاضر جوابی یکی زیادت گرفت بتوانم داخل آن قدم بزنم و محاوره داشته باشم.
ماشین روشن بود. منشی مخصوص و آجودان ها سیخ و صار بی تابی می کردند که شاه سوار بشود و راهی بشوند. معلوم بود این مسیر را تصادفي انتخاب کرده بود، نه از سر قصد. شاید از کاخ مرمر بیرون زده بود و بر جریان ساخت وساز آنجا نظارت داشت و حالا می رفت گوشه ای و پیش کسی مثل علی اکبرخان داور...!
شاه کلاه از سر گرفت و دست به سرش برد تا عرق کلاهش را با دست بگیرد و این طوری نفس چاق کرد: «خوب میکنی، خوب میکنی...» و رفت جلوتر و دیگر با سوار شدنش تا اول ورود ماشین به خیابان برنگشت دستی تکان بدهد یا حتی نگاهی بکند به ماها و به این شرح، آن دیدار تمام شد.
من عادت نداشتم دنبال ماشين أمرا و شاهان راه بروم. برای خودم شأنی قائل بودم. اجدادم برای ریاست جماعت سرگشته مردم در شیراز هر خواری و جنگ و شکست و فتحی را به جان و تن خریده بودند...
صفحه 47 کتاب گمشدگی
جشن باغ قلهک:
من در باغ قلهك ایستاده بودم و نوك درخت های تبریزی را که در آفتاب و نور ساطع آن می درخشیدند تماشا می کردم و حسرت می خوردم . به روزگار میان دو جنگ که جمعیت گرسنه ها در خیابان های تهران و اطراف دهات) روز به روز بیشتر میشد. آن تئاتر در کنار يك رود كوچك و بر روی چندین تخت چوبی انجام می شد.
زنی که کلاه گیس سرش بود (و در اصل مرد بود که گریم کرده بود!) می آمد و با پانتومیم ادای يك زن حامله را در می آورد. مرد دیگری که سبیل های از بناگوش در رفته ای داشت با ساطور دنبال آن زن میکرد. معلوم نبود تماشاچی ها که نصف آنها گرسنه بودند به چی این نمایش میخندیدند. شاید به تصویر خودشان که هر روز بیشتر مفلوك تر می شدند خیره بودند آن وسط.
زن يك تكه از گوشت قصاب را دزدیده بود و مرد به دنبال پول آن بود. آن وسط مرد نحیف و لاغر دیگری از پشت يك صندوق خارج میشد و گردنش را میگذاشت روي يك صندوقچه و به مرد قصاب اشاره می کرد تا گردن او را به جای طلبش با ساطور قلع و قمع کند. مرد ساطور به دست نه میتوانست زن بینوا را با ساطورش قطع کند و نه جواب آن مرد را بدهد. |
بعد يك دسته دختران کم سن وسال با لباس های متحدالشكل سفید (مثلا شکل فرشته ها) ريختند آن وسط و آوازی ارمنی یا انگلیسی خواندند. جمعیت هم برای آنها دست زدند و نمایش تمام شد. آخرصحنه هم دخترها پایین دامن های پلیسه ای شکل خودشان را گرفتند جلوی جمعیت تا مردم سکه های خودشان را بریزند آن تو... اما دریغ از چند سکه سیاه که پاداش این نمایش بشود...
صفحه 111 کتاب گمشدگی
پیشنهادما: هدیه یادبود اموات
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم