وقتی مهتاب گم شد
علی خوش رفیق، علی خوش زخم، علی خوش معنا و... اینها تماما در وصف علی خوش لفظ، مرد قصه کتاب "وقتی مهتاب گم شد" می باشد. فردی که جنگ را با پوست و گوشت و استخوان خود حس کرده و این را هم زخم های نشمرده ای که روی بدنش نقش و نگار ایجاد کرده است گواهی می دهد. کتاب "وقتی مهتاب گم شد" به قلم حمید حسام آن قدر شیوا و جذاب می باشد که مورد تحسین رهبر انقلاب و سردار سلیمانی قرارگرفته است. این کتاب توسط انتشارات سوره مهر در قطع رقعی و با 566 صفحه به چاپ رسیده است.
روز 29 آذرماه سال 1396 روزی بود که درد های علی خوش لفظ تمام شد و در پی جراحت وارده از زمان جنگ به آرزویش یعنی شهادت رسید. پایان قصه شهید علی خوش لفظ اینگونه بود: برای مهتاب، به مقصد رسید.
متن تقریظ رهبر در مورد کتاب وقتی مهتاب گم شد:
بچههای همدان؛ بچههای صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بیادعا؛ یاران حسین علیهالسلام؛ یاوران دین خدا .. و آنگاه مادران؛ مردآفرینان شجاع و صبور .. و آنگاه فضای معنویّت و معرفت؛ دلهای روشن، همت ها و عزم های راسخ؛ بصیرت ها و دیده ای ماورائی ..
این ها و بسی جویبارهای شیرین و خوشگوار دیگر از سرچشمه این روایت صادقانه و نگارش استادانه، کام دل مشتاق را غرق لذّت میکند و آتش شوق را در آن سرکش تر میسازد. راوی، خود یک شهید زنده است. تنِ بشدت آزردهی او نتوانسته از سرزندگی و بیداری دل او بکاهد، و الحمدلله رب العالمین. نویسنده نیز خود از خیل همین دلدادگان و تجربهدیدگان است. بر او و بر همهی آنان گوارا باد فیض رضای الهی؛
انشاءالله. ۹۵/۱۰/۱۸
یادداشت حاج قاسم سلیمانی در مورد این کتاب:
بسمه تعالی عزیز برادرم علی عزیز همه شهداء و حقایق آن دوران را در چهره تو دیدم یکبار همه خاطراتم را به رخم کشیدی. چه زیبا از کسانی حرف زدهای که صدها نفر از آنها را همین گونه از دست دادم و هنوز هر ماه یکی از آنها را تشییع میکنم و رویم نمیشود در تشییع آنها شرکت کنم. ده روز قبل بهترین آنها را مراد و حیدر را از دست دادم، اما خودم نمی روم و نمی میرم، در حالی که در آرزوی وصل یکی از آن صدها شیر دیروز له له می زنم و به درد «چه کنم» دچار شده ام. امروز این درد همه وجودم را فرا گرفته و تو نمکدانی از نمک را به زخم هایم پاشاندی. تنهای تنهایم. عکست را بروی جلد بوسیدم ای شهید آماده رفتن و دوست ندیدهام که بهترین دوستت را در کنارم از دست دادی. امیدوارم سربلند و زنده باشی تا مردم ایران در زمین همانند دب اکبر در آسمان نشانی خدا را از تو بگیرند و به تماشایت بنشینند.
برادر جاماندهات قاسم سلیمانی ۹۶/۱/۳۰
پاره های تنم در شلمچه:
عملیات کربلای ۵ آغاز شد. بهرام در پادگان ماند و من شبانه برای پیوستن به گردان، خودم را به منطقه رساندم. نرسیده به نقطه عزیمت نیروها، یک گلوله توپ شیمیایی مقابلم منفجر شد و مثل قارچ از زمین بالا آمد. چپ و راست آب گرفتگی بود و تنها راه همین جاده خاکی بود که مرا به پشت کانال پرورش ماهی می رساند.
ماسک ضدگاز شیمیایی همراهم نبود. چاره ای نداشتم. با تويوتا از وسط دود شیمیایی رد شدم و کمی آن طرف تر به تهوع افتادم و به سختی خودم را تا پای اسکله رساندم. جایی که قبل از عملیات نقطه رهایی بود و حالا با جلو رفتن بچه ها حكم محل تخليه مجروحان و شهدا را داشت. باران آتش دشمن بی امان می ریخت. چشم من میان آن همه مجروح و شهید دنبال کسی بود که از موقعیت جلوسؤال کنم. از بچه های گروهان رضا نعیمیان را دیدم. پیک بهرام مبارکی بود. روی برانکارد خوابیده و چون تیرزیرگلویش را پاره کرده بود نمی توانست حرف بزند.
یک قایق نزدیک شد. باز هم پر از مجروح و شهید. داخل آن عباس علافچی بود. تیر به کتف عباس خورده و از پشتش بیرون آمده بود، اما سرپا و سرحال نشان می داد. به زور به عقب فرستاده بودندش. مرا که دید گفت: «علی، برو جلو. برو.»
مجروحان و شهدا را پیاده کردیم و سوار قایق شدیم که در مسیر، قایق دیگری هم نگاهم را جلب کرد. کنار آن ایستادم. بیشتر شهدا از گروهان ما بودند و فرمانده گروهان، بهرام مبارکی، هم با مجروحیت سختی کنارشان افتاده بود. چشمش را یک آن باز کرد و گفت: «خوش لفظ، گروهان ماند برای تو.»
مجال درنگ و هیچ سؤال دیگری نبود. زیر آتش خودم را به نقطه ای که سکاندار، دو سه بار رفته بود رساندم؛ به خاکریزی که همان شب پشت کانال پرورش ماهی فتح شده بود.
نیروهای باقی مانده رمقی برای جنگیدن نداشتند. آتش متمرکز روی خاکریز هر جنبنده ای را زمین گیر می کرد. جنازه های عراقی با پیکر شهدا کنار هم افتاده بودند و توپ و خمپاره، زوزه کشان، میانشان می افتاد. فرمانده گردان، محمدرضا زرگری، مجروح بود. با بیسیم، به معاون او، سالار آبنوش، گفتند: «نیروهای باقی مانده را به عقب برگردان.»
صفحه 511 کتاب وقتی مهتاب گم شد