
همه چیز درباره نهال دختر طرخان
مولف (پدیدآور) :جمشیدی مصطفی
در شیراز جشن گرفته اند و نوامیس مردم را بی چادر و چاقچور نمایش داده اند. یک مشت مدرسه ای را... من نمی توانم همین طور ساکت بمانم. می دانم که فایده ای ندارد. این قلدر جهد کرده مردم را به زانو در بیاورد و بی ناموسی را رواج دهد...
کتاب "همه چیز درباره نهال دختر طرخان" از نهالی می گوید در زمانی که نهال بی حجابی و کشف حجاب در حال پرورش بود اما مردم با غیرت خودشان جلوی آن را گرفتند. این کتاب توسط انتشارات راه یار در قطع رقعی وبا 216 صفحه به چاپ رسیده است.
یک شب عجیب و غریب:
درست یادم هست در يك شب عجیب و غریب مردی فراری از شدت جور خان ها (پیش از این حرف ظلم و جورشان را زده بودم.)بدون ترس و لکنت کلام و توقف در قلاش، همه حرف های زیر را به آقابزرگ و ماها تعریف کرد. او حتی فکر سلامتی خودش را نمی کرد (که کتک ها خورده بود از خانها و سرش شکسته بود.)
حتی محتاج سکنجبين و شربت به لیمو و چای بلقیس هم نبود و متصل حرف میزد. من نمی توانستم زیر سایه تك درخت شاه توت بنشینم، چون از کاشیها گرما میدوید در همه جان آدمیزاد... اما تا آنجا که میشد حرف هایش را شنیدم. نقل، نقل روز و شب نبود. آن شب فصلی را گفت و روز بعدش فصلی دیگر را... اما همه اش شبیه هم بود حرف هایش...
در روز آقابزرگ می نشست روی نیمکت چوبی که یادگار مادرش بود و آن را سر می داد زیر سایه درخت بید و شب ها يك بادبزن دستش میگرفت و حتی بلال کباب میکرد و می داد دست مرد فراری و ماها... تمام این صحبت ها را آنجا شنیدم. هیچ وقت هم آنها را فراموش نکردم. يك بار شب حرف میزد و آقابزرگ آن قدر حوصله داشت که در روز هم همان حرف ها را (با کم و زیاد احتمالی) دوباره گوش کند.
حین روز سایبان هاو نسیم درخت باغچه کمکش می کرد خنک بماند اما مرد فراری از هیچ چیز و خیچ کس باکش نبود. متصل حرف می زد. متصل و بی وقفه...
صفحه 40 کتاب همه چیز درباره نهال دختر طرخان
در بخشی از کتاب می خوانیم:
خواجويك تنه می رفت به جنگ يك مشت سرباز سربازها حریف بخورهای ابی بشیر که از دستورات توی کتاب های خطی سر بلند میکردند نمی شدند. شیخ جواهر با آن است که خواجو از سر محبت برایش خریده بود و حق دلالی اش را هم نگرفته بود می آمد ببیند خواجو چی و چه کسانی را با آن بخورها کور و کر میکند.
يك مشت سرباز می خواستند جلوی آقای قمی را بگیرند. نمی توانستند... ابی بشیر خودش اسیر کاغذها بود. اما دستخط شیخ با خود آقا جواهر که آنجا ایستاده بود کارساز بود. آنها می آمدند و از روی مجتهد خجالت میکشیدند و برمیگشتند. برمیگشتند به اردوگاه های خودشان... آن وقت آقای قمي در باغی که نزديك شاه عبدالعظیم بود زندانی می شد.
حبس آقا جوری بود که مثلا محترمانه بود. اما حق نداشت کاری کند، حتی به دیدار شاه برود. شاه غضب آلود راه مصالحه برای دیدار را بسته بود و فقط غصه بود که گریبان آقا را گرفته بود.
آقابزرگ می خواست برود در مسیر تهران در روزهای عزیمت آقا. اما آقا حتی جز پسرانش کسی را راه نمی داد همراهش باشد. آقابزرگ برای همین کار هم باید چند روز در سمنان می ماند تا سلی را پیدا کند و سفارش چند کار مهم را به او بدهد. دودل بود. هیچ چیز به وفق مراد نبود.