
نشانی از قهرمان بی نشان
در گیرودار عملیات والفجر 8 خبر شهادت محمد قهدمان را از نجاتی، فرمانده ادوات شنیدم که داشت به سردار باقر قالیباف خبر می داد. از بی سیم خبر مملو از درد و اندوه شهادت محمد را دریافت کردم. همه آن خاطرات شیرینی که از او داشتم در نظرم ناگاه به تلخی بی بدیل تبدیل شد...
تنها نشانی که از این قهرمان جنگ باقی ماند مچ دستی است که انگشترش را به یادگار دارد. کتاب "نشانی از قهرمان بی نشان" خاطراتی است که یاد شهید محمد قهرمان را که هیچ گاه به دنبال نام و نشان نبوده، در اذهان زنده می کند و به همگان درس ایثار و از خودگذشتگی می دهد
این کتاب توسط انتشارات سوره مهر در قطع رقعی و با 136 صفحه به چاپ رسیده است.
به امید دیدار:
به یاد آوردم آن روزی را که تازه وارد جرگه پاسداری شده بودم. برای اجرای عملیات والفجر ۸ از غرب به سمت اهواز آمدم. وقتی محمد شنید وارد اهواز شده ام، خودش را به پادگان رساند. ساعاتی در کنار یکدیگر نشستیم. کارش دیده بانی و پشتیبانی از یگانهای رزم بود.تلفن زنگ زد؛ با او کار داشتند. از محمد خواستند برگردد. لبخندش را به تماشا نشستم.
گفت: «عبدالله، یادت نرود من در پادگان حمیدم. بیا که بهتر هم را ببینیم.» او رفت و من به کار خودم مشغول شدم. مراحلی از آموزش را طی کرده بودیم که مرخصی گرفتم و به پادگان حمید، که بین سوسنگرد و اهواز بود، رفتم. به چادرش قدم گذاشتم. آقای فولادی و توکلی هم بودند. به قصد اینکه شب را پیش محمد بمانم رفته بودم.
نمی دانستم آن دقایق دیگر تکرار نخواهد شد. ساعتی صحبت کردیم. هنوز غذایی برای خوردن آماده نشده بود که اعلام جلسه کردند. محمد بلند شد، عذرخواهی کرد، و گفت: «می روم و برمیگردم.» پاسخ دادم: «ممکن است من هم بروم، چون در آماده باشیم، به حضور من نیاز خواهد بود.»
خداحافظی مختصری انجام شد، به این امید که باز هم یکدیگر را ببینیم و دیدار تازه گردد. با آقای فولادی و توکلی هم خداحافظی کردم. محمد خبر نداشت که روز بعد اعزام خواهد شد. من هم فکر نمی کردم لشکر ویژه شهدا دوباره به کردستان برگردد.
صفحه 58 کتاب نشانی از قهرمان بی نشان
رزم شبانه:
استادان دانشگاه برای دیدن و لمس وضعیت رزمندگان قدم به جبهه گذاشتند. گفتند که آمده ایم تا با حال و هوای جبهه آشنا شویم. آسایشگاهی در اختیار آنان گذاشته شد. قرار بر یک رزم شبانه بود. شب هنگام که همه به خواب رفته بودند، ابتدا دوشکا شروع به شلیک کرد.
صدای گلوله ها ساختمان را به لرزه در آورده بود و آتش شعله پخش کنش از پنجره های باز به درون آسایشگاه راه می یافت. به آنها گفته شده بود عراقی ها حمله کرده اند. سراسیمه همه بیرون ریختند. یکی از آنها وقتی نام صدام را شنید، دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد.
بچه ها به رزم شبانه پرداختند. این وضعیت برای استادان تازگی داشت. قهرمان و چند نفر دیگر می خندیدند. پرسیدیم: «چرا می خندید؟» قهرمان پاسخ داد: «عدم آمادگی و خواب آلودگی آنها باعث شده بود یکی از آنها به جای یک لنگه پوتین ساک دستی اش را به پا کند. از جلو نظام که دادم قدمی به عقب برداشت؛ زیپ ساک پاره شد و چند انار بیرون افتاد.»
صفحه 100 کتاب نشانی از قهرمان بی نشان
پیشنهاد ما: کتاب مکیال المکارم
پیشنهاد ما: خرید کتاب بحار الانوار