
مجموعه آسمان - انتشارات روایت فتح
مجموعه آسمان که روایتگر داستان شهدای نیروی هوایی است در 6 عنوان معرفی شده است که به بیان داستان شهیدان عباس بابایی، جواد فکوری، علیرضا یاسینی، عباس دوران، منصور ستاری و حمیدرضا سهیلیان از زبان همسرانشان می پردازد. شهدایی که پایشان را از زمین برگرفتند تا آسمان راه بیکران خویش را نشانشان دهد.
معرفی و پیشنهاد کتاب خودنوشت سردار سلیمانی: از چیزی نمی ترسیدم
روایتی از همسر شهید عباس بابایی:
عباس تابه حال فقط پسرعمه ام بود و حالا آمده به خواستگاری ام. من هنوز زیاد توی نخ مسائل زندگی ازدواج نبودم. برایم زود و عجیب بود. شوکه شده بودم. مادر فردای آن شب، جریان خواستگاری را به من گفت. یکباره از او متنفر شدم. همان مهری که به عنوان پسرعمه ام نسبت به او داشتم از دلم پاک شد. دلیلش را نمی دانستم، فقط از او بدم آمد.
نمیدانستم در آن اتاق در بسته چه چیزهایی به پدر و مادر من گفته بود که مادرم که آن قدر مخالف بود، داشت مرا متقاعد می کرد که ازدواج کنم. داد و بیداد کردم. گفتم: «مگرتوی خانه اضافی هستم که می خواهید ردم کنید بروم؟» گفتم: «خودتان که همیشه با زود ازدواج کردن من مخالف بودید. » گریه کردم و گفتم : «نه، نمی خواهم.» عصبانی شده بودم. مادرم با من صحبت کرد. با من دوست بود. همیشه وقتی میخواست متقاعدم کند، برایم استدلال می کرد که چنین است و چنان و من قبول می کردم. این بار هم موفق شد. آخر سرگفتم که هر چه نظر شما و پدرم هست. دیگر «بله» را گفته بودم. بعدها به شوخی به عباس می گفتم که تو حسرت یک سینی چای برای خواستگار بردن را به دلم گذاشتی....
کتاب اول مجموعه آسمان - شهید عباس بابایی
معرفی و پیشنهاد کتاب درباره سردار سلیمانی: حاج قاسمی که من می شناسم
روایتی از همسر شهید علیرضا یاسینی:
من از جنگ هیچ تصوری نداشتم، همه دنیای من علی بود و دو بچه ام و همین خانه که داشتیم با خوبی و خوشی در آن زندگی می کردیم. آن روز، برای بار اول فکر کردم که شاید على را از دست بدهم. چند روز اول همه به خودشان دلداری می دادند که دو، سه روز بیشتر طول نمی کشد و این چند روز راهم یک جوری تحمل می کنند. هوا دیگر تاریک شده بود. از مردها خبری نبود. همسایه ها می گفتند: «بیایید شب را با هم توی راهرو بخوابیم که نترسیم.» ولی من دوست نداشتم. منتظر علی بودم. میدانستم برمی گردد.
ساعت دو، سه نیمه شب بود که آمد. خیلی نگران بود. یک جا بند نمیشد. مثل مرغ پرکنده، همان دم در، این طرف و آن طرف میرفت. چند بار داد زد: «جنگ شده، میفهمی؟» دستهایش را مشت کرده بود و می گفت: «من رفتم بمباران کردم. من آدم کشتم. میدانی آدم کشتن یعنی چی؟» حتی توی خانه نیامد. فقط به من و بچه ها نگاه کرد. بغل مان کرد و رفت. با دوستهایش آمده بود. آمدند دستش را گرفتند و بردند. می بردندش، من هم همین طور ایستاده بودم نگاهش می کردم. سه روز تمام هواپیماهاتوی آسمان بودند، دیگر نمی دانستیم کدام ایرانی است و کدام عراقی؟ ضدهوایی هم که می زدند می ترسیدیم. توی این سه روز علی را ندیدم. وضع خیلی بدی بود، آب و برق و تلفن قطع بود. از هیچ کس هم ...
سری سوم از مجموعه آسمان - علیرضا یاسینی
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم