
عزیز خانوم
برای آخرین بار صورتش را بوسیدم، جای بخیه روی پیشانی اش من را به سال های بچگی اش برد. همان روز که از خدا خواسته بودم از این به بعد هر بلایی قرار اسن سر بچه هایم بیاید برای خودم بقرستد.
برای این کتاب هیچ واژه ای غیر از عشق، صبوری، عشق به کشور وجود ندارد. "عزیز خانوم" از طرحی برای یک زندگی برایمان می گوید، داستان شهید شدن چهار فرزندش(محسن، جواد، علی اصغر و محمد رضا بارفروش) را برایمان روایت می کند. این کتاب توسط انتشارات راه یار در قطع رقعی و با 112 صفحه به چاپ رسیده است.
معرفی کتاب عزیز خانوم:
مادربزرگی داشتم که هروقت به یاد خاطرات عموی شهیدم می افتاد، اشک، میهمان چشمانش میشد. حتی سالهای آخر عمرش که تمام خاطرات از صفحه ذهنش پاک شده بود، هنوز لحظه وداع با پیکر فرزند شهیدش را از یاد نبرده بود.
به یاد داشت پسرش چه به تن داشت و در خاطرش بود ترکش خمپاره با چهره اش چه کرده بود. مرورتمام این خاطرات بالغزش اشک بر گونه های چروکیده اش همراه بود. برای مادر لحظه وداع با فرزندش سخت ترین لحظه هاست، لحظه ای که تا آخر عمر فراموش نمی کند.
غم از دست دادن فرزند جانکاه است. صبوری و تحمل این داغ سنگین، مادران شهدای این سرزمین را به نمونه های بی بدیل ایثار تبدیل کرده است. همه ما در زندگی دل بسته چیزی یا کسی هستیم. برای مادر اما تمام سرمایه و دلبستگی در زندگی فرزندانش هستند.
ابتلا و امتحان بزرگ مادران کشورمان گذشتن از جگرگوشه شان بود، برای خدا و در راه خدا. مادرانی که شاید اکنون تعداد کمی از آنها در میانمان نفس میکشند و بیشترشان در جوار فرزند شهیدشان میهمان سالار شهیدان اند.
خانم کبری حسین زاده ، مادر شهیدان بارفروش، از روزی که مادر شهید شده تمام زندگی اش در روایتگری فرزندانش خلاصه شده. رسالتش را بیان ویژگی های فرزندان و درس ایستادگی و صبر دادن به دیگران می داند.
مراسمی از جنس اشک:
در مراسم اصغر وقتی مداح شروع کرد روضه خواندن، بغضم ترکید و اشکم جاری شد. تمام غصه دلم این بود که جنازه پسرم به دستم نرسیده و نمی دانستم بدنش کجا افتاده است.
دخترها همیشه می گفتند: «ما امیدواریم اصغرزنده باشه و اسیرشده باشه.» احسان به آنها می گفت: «امید بی خود نداشته باشید که وقتی حقیقت رو ببینید دوبرابر زجر خواهید کشید.»
برای اصغر کنار محسن و جواد قبرگرفتیم. هرهفته بعد از دیدار با محسن و جواد میرفتم سر قبر خالی اصغرو با او صحبت می کردم. از دلتنگی ها و دلواپسی هایم برایش حرف میزدم و می خواستم هرکجا هست خبری از خودش به ما بدهد.
از شبی که فهمیدم اصغر دیگرنمی آید تا روزی که جنازه اش آمد، حدودا هفت ماه، شبانه روز گریه کردم. اصغرسنش کم بود. دفعه اولش بود که رفت جبهه. خیلی ناراحت بودم، نه برای اینکه شهید شده، برای اینکه هیچ خبری از او نداشتم. از خدا میخواستم جنازه پسرم را به من برگرداند.
برای شهادت او آقای بارفروش خیلی غصه میخورد و گریه میکرد. تا با او حرف میزدند، بغض گلویش را می گرفت. به او میگفتم: «آبروی ما رو بردی حاجی. چرا اینجوری میکنی؟ اینها امانت خدا بودند دست ما، خودش داده خودش هم گرفته. اصلا ناراحت نباش.» من هم گریه میکردم چون از اصغر خبری نداشتیم. نمی دانستیم جنازه اش کجا افتاده است.
صفحه 70 کتاب عزیز خانوم
پیشنهاد ما: کتاب امام حسین این گونه بود
پیشنهاد ما: کتاب حاج قاسم