السلام علیک یا اباعبدالله... / فروش ویژه انواع کتب با موضوع اربعین و امام حسین حتماً ببینید

ادبیات فارسی

ادیان و مذاهب

اصول دین و اعتقادات

اهل بیت (ع)

سبک زندگی

قرآن

کودک و نوجوان

علوم و فنون

حوزه علمیه

احادیث | ادعیه | زیارت



قیمت پشت جلد: 180000 ریال
قیمت برای شما: 171,000 ریال 5 درصد تخفیف
تاریخ بروزرسانی: پنج شنبه 4 شهريور 1400

توضیحات

خدا می داند که راه رسم شهادت کورشدنی نیست و این ملت ها و آیندگان هستند که به رسم شهیدان اقتدا خواهند کرد. آری در کتاب سِرّ سر می بینیم مصداق این جملات در این زمانه هم همانند دوران هشت سال دفاع مقدس به چشم می خورد اما این بار در خاکریز های دفاع از حرم. کتاب سِرّ سَر روایتگر داستان شهید عبدالله اسکندری است و چه خوش شهادتی، شهادتی از جنس سر بی تن، تن بی سر، سری بر روی نیزه و.... آیا روزی خواهد رسید که بفهمیم حلاوت چنین سر و جان بخشیدن برای معشوق را؟ 

کتاب سِرّ سَر مارا با خود همراه می کند تا روایتگر سری بی تن و یا شاید هم تنی بی سر از شهید عبدالله اسکندری باشد

ویدئو مشخصات و ظاهر کتاب را ببینید:

آشنایی بیشتر با شهید والا مقام شهید عبدالله اسکندری:

تاریخ تولد: 1337/4/10

تاریخ شهادت: 1393/3/1

محل شهادت: حلب 

از وقتی شناختمش که اسمش را روی بنری بر دیوار بنیاد شهید و امور ایثارگران فارس دیدم. در دلم شور نوشتن از شهدا غوغا می کرد واسم شهید اسکندری دوباره مرا غواص سردرگم این دریای پرگوهر کرد. به زبان نیاوردم، اما حال خودم را خوب می دانستم که ای کاش فرصتی فراهم بود تا لااقل قلمی متبرک کنم به نامش که الحق عبدالله حق بندگی را خوب به جای آورد!
فرصت مهیا شد، از کجا و چطور، بماند میان من و خدایی که بارها و بارها نجوای دلم را عاشقانه پاسخ داده است. تحقیق و مصاحبه شروع شد.

هرچند اندک، همین را هم به حساب توجه شهید می گذارم که راه را برای تشنه حقیقت گشود. کمی بعد سری به سایت ها زدم. در صفحه گوگل، شهید عبدالله اسکندری را جست وجو کردم. عکس هایی از مسئولیت ها و از شهادتش دیدم از سر بی تن، تن بی سر، سری به روی نیزه، گوش هایی در دستان کثیف یک تکفیری و سری که نیمی از آن خالی شده و.... قلبم به تپش افتاد.

سرم سنگین شد و نفسم بند آمد.
بسیار تلاش کردم تا به خودم مسلط شوم. بگذریم از آنچه فرزندانش با دیدن عکس ها کشیدند. بگذریم از تلخی گزنده ای که روحم را بر زمین می کشید و با زجر پیش می برد. بگذریم تا شاید برسیم به لذت آنچه سردار عبدالله چشید. به عظمت مردی که روح بلندش در پیشگاه الهی آرمیده و برایش تفاوتی نمی کند چه بلایی بر سر جسم فناپذیرش می آید.

خرید کتاب عنصر شجاعت

در پشت کتاب سِرّ سَر می خوانیم:

چشم از او بر نمی داشتم. از لحظه نشستن مداخل ماشین دلم می خواست حرف می زدم یا برایم حرف می‌زد. با خودش زمزمه می‌کرد .ذکر می‌گفت .روبرو را نگاه می‌کرد. اقرار می کنم که دیگر تحمل دوری اش را نداشتم.

دستش را که پشت صندلی علیرضا گذاشته بود فقط نگاهش می کردم آنقدر به شکل ناخن ها و انگشت هایش در ذهنم حک شد برگهایی که پشت دستش بیرون زده بود ناخن هایی است که چیده شده است. خدایا تا چند ساعت یا چند دقیقه دیگر کنارم خواهد بود!

در بخشی از کتاب سِرّ سَر می خوانیم:

چهار سال و نیم از مسئولیتش در بنیاد می گذشت. وقتی آمد خانه به من گفت: «دیدی گفتم اینم مثل همه پستای دیگه خیلی زود تموم میشه؟» تموم شد؟ بازنشسته شدین؟ بازنشسته که نه، ولی مأموریتم اینجا تمام شد.
در مراسم تودیع شرکت کردم تا برای آخرین بار خانم منوچهری و بقیه خانم های بنیاد را ببینم. هرچند می گفتند ما منتظریم تا دوباره ببینیمتان، آنجا دیگر کاری نداشتم. وقتی آقای اسکندری پشت تریبون چند کلامی برای مهمان ها حرف زد، همه وجودم گوش شده بود و میشنید. قبلاهم این حرف ها را در مصاحبه تلویزیونی اش شنیده بودم. مجری که پرسید «بزرگترین دغدغه شما چیست» و حاج اقا جواب داد «اینکه گرفتاری به امید حل مشکلش سراغ من بیاید و من نتوانم باری از دوشش بردارم، سخت ترین لحظه زندگی من خواهد بود»

همه اینها را بیش از هرکسی من باور می کردم. حقیقت گفت وگوی به دور از شعارش را با تمام وجود احساس می کردم. بعد از مراسم تودیع برگشتیم خانه. کتش را درآورد و روی پشتی مبل انداخت. نشست ونفس عمیقی کشید و گفت: «آخیش، اینم از این تموم شد!»
حکم بازنشستگی اش را هم یک سال و نیم بعد آورد خانه و دودستی تقدیم کرد و گفت: «اینم خدمت شما. بازنشسته شدیم. دیگه حالا در خدمت خونواده ایم !»

نماز شب را طبق معمول همه این سال ها ترک نمی کرد و برای نماز صبح هم به مسجد روبه روی خانه، آن طرف خیابان می رفت. بعد تا یکی دو ساعتی اطراف شهرک را پیاده روی می کرد و برای صبحانه، ساعت هفت در خانه بود. چای را دم کرده و میز را چیده بودم که باهم صبحانه بخوریم. دخترها هم آماده بودند. می آمدند سر میز، صبحانه را می خوردند تا هفت و نیم از خانه بروند بیرون. آقاعبدالله بیشتر روزها می رساندشان. از آن طرف هم می رفت سراغ دوستان قدیمی اش یا اینکه قول و قرار می گذاشت که با رفقایش بروند و کارهای اداری شان را انجام بدهند. مثل یک کارمند وظیفه شناس سحرخیز بود و برنامه زندگی اش بعد از بازنشستگی تغییری نکرده بود. جز اینکه من میدیدمش و خریدهای خانه را به دوشش انداخته بودم و مهمانی اقوام را مجبور نبودم تنها بروم. تازه ذوق مهمانی رفتن هم درونم جوانه زده بود. طعم دیگری داشت تفریح های دونفری بعدازظهرها راه می افتادیم خانه مادر و خاله جان و برادروخواهرها. پنج شنبه هاهم زیارت اهل قبور و گاهی دعای کمیل حرم شاهچراغ.


همین بودنش بدعادتم کرده بود. دلم برایش زود به زود تنگ میشد. انگارنه انگار که سال ها با مردی زندگی می کردم که نیمی از سال را خانه نبود و نیم دیگرش وقت معینی نداشت. نیروی تحت امر سپاه بود و خودش هم سرش درد می کرد برای شب و روز کارکردن. گاهی با خودم فکر می کردم: اگه الانم به خاطر تجربه اش برای کاری بفرستنش شهرستان، دوریش رو تاب میارم؟ چیزی از اولین روزهای بازنشستگی نگذشته بود که دوباره فکر راه انداختن یک قنادی به سرش زد. گفت: «بهتر از بیکاری و بی هدف سرکردنه!» دوست داشتم خودش از سرش رها کند نه اینکه من مانعش شوم. حق داشت برای روزهای پیش رو.....

صفحه 133 کتاب سِرّ سَر

خرید کتاب جامع المقدمات

سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست

سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم

از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم

ارسال به سراسر ایران
تضمین رضایت

موارد بیشتر arrow down icon
سوالی داری بپرس