السلام علیک یا اباعبدالله... / فروش ویژه انواع کتب با موضوع اربعین و امام حسین حتماً ببینید

ادبیات فارسی

ادیان و مذاهب

اصول دین و اعتقادات

اهل بیت (ع)

سبک زندگی

قرآن

کودک و نوجوان

علوم و فنون

حوزه علمیه

احادیث | ادعیه | زیارت


دختر تبریز


قیمت پشت جلد: 500000 ریال
قیمت برای شما: 460,000 ریال 8 درصد تخفیف
تاریخ بروزرسانی: چهار شنبه 23 آذر 1401

توضیحات

پاسبان که دید از عهده زبان من برنمی آید. با باتوم برقی یک ضربه از سمت پهلو نثارم کرد بااینکه به شدت دردم گرفت اما از ترسم فرار کردم. تنها می دویدم و می دویدم تا جایی که دیگر خسته شدم و همانجا نشستم. اما اشتباها از چاله به چاه افتادم چرا که دو دستی خودم را به ساواک تحویل داده بودم...

کتاب "دختر تبریز" از خاطرات صدیقه صارمی، رزمنده، مربی نهضت سواد آموزی و مربی پرورشی دهه 60 تبریز برایمان می گوید. از روز هایی که این مادر با تمام سختی های خویش به دنبال افزایش سطح فرهنگی مردم هم بوده است. این کتاب توسط انتشارات راه یار در قطع رقعی و با 208 صفحه به چاپ رسیده است

دختری بودم که از دیوار بالا می رفت:

مدت کمی بعد از فوت مادربزرگ، برادرم محمدرضا در سال ۱۳۳۸ به دنیا می آید. یک سال بعد از تولد او ، من در ۲۴ خرداد سال ۱۳۳۹ متولد شدم. نام «صديقه» را پدر برایم انتخاب کرده است.

سه خواهر و چهار برادر هم بعد از من به دنیا آمده اند؛ هرکدام به فاصله دو یا سه سال از هم. من سه سالم بود که پدر خانه ای بزرگ تر، در سه راهی «لاله زار» خرید و رفتیم آنجا. چندتا اتاق بزرگ داشت و حیاطش هم بزرگ تر از حیاط قبلی بود.

بچه که بودیم، مادر برای هر کدام مان عروسکهای پارچه ای زیبایی دوخته بود، که با آن ها بازی کنیم. پسرها هم با رینگ های دوچرخه، یا اسلحه هایی که خودشان با تخته چوب می ساختند، بازی می کردند.

رابطه خواهر و برادرها در کودکی باهم خوب بود. کم میشد که باهم دعوا کنیم. خواهر بزرگمان هم خیلی هوای ما را داشت. اگر مادر جایی می رفت به خوبی از ما مراقبت می کرد. من خیلی اهل عروسک و بازی های دخترانه نبودم. بیشتر دوست داشتم با پسرها هفت سنگ، آشیق، فوتبال با تیله بازی کنم! سر همین موضوع هم آبا همیشه نصيحتم میکرد.

از بچگی پرجنب وجوش بودم و سر نترسی داشتم. تابستان ها مادر معمولا وسط ظهر در حیاط را قفل میکرد و می گفت «بچه نباید وسط ظهر بیرون باشد» هیچ کس حق نداشت تا قبل از ساعت پنج بعدازظهرکوچه برود. اما من از دیوار حیاط بالا می رفتم و می پریدم به کوچه. تا اینکه یک روز آقاجان به آبا گفت: «این دختر از دیوار هم فرار می کند. من بعدازظهرها او را با خودم میبرم مغازه تا زیاد اذیت نشوی .»

پنج سالم که شد پای من را هم در تقسیم کارهای خانه ، وسط کشیدند. نمیشد از زیرش دررفت. این قانون خانواده بود که همه باید در کارهای خانه کمک می کردیم. البته در آن سن، کارم در حد جارو کردن حیاط بود.

کلاسی در طویله:

در تعدادی از روستاها که اصلا مدرسه نبود، کلاس ها را در طویله یا اتاق مخصوص تنور تشکیل می دادند. وقتی کلاس، روی تنور را با تشت آب می پوشاندند تاکسی نیفتد توی تنور. یک تکه چرم سیاه را که با رنگ سفید خط کشی شده بود، با میخ به دیوار می زدند و همان می شد تخته سیاه کلاس.

خیلی جاها برای روشنایی کلاس در شیفت های عصر از فانوس استفاده می شد. به جای صندلی هم حلبیهای روغن نباتی را به ردیف کنار هم می چیدند. بعضی ها که راحت نبودند، با خودشان زیرانداز می آوردند و می گذاشتند روی حلبیها.

اتفاقا پرثمرترین کلاس ها را در چنین روستاهایی داشتیم. بچه ها خیلی منظم و با علاقه سر کلاس ها حاضر می شدند. اعتراضی نداشتند هیچ، اتفاق می گفتند: «خانم اینجا خیلی خوب است. مخصوصا در زمستان گرمای تنور بسیار دلچسب است.»

اهالی این روستاها بسیار خونگرم بودند. هر ماشینی که وارد ده می شد همه می رفتند استقبالش. من با خودم کتابخانه سیار هم می بردم. به هرمدرسه روستا حداقل ده کتاب میدادم. کتاب ها دست به دست میان سوادآموزان می چرخید. دفعه بعد که برای بازرسی مجدد به همان روستا می رفتم کتاب های تازه می بردم

صفحه 80 کتاب دختر تبریز

 

 پیشنهاد ما: خرید کتاب اسرار آل محمد

ارسال به سراسر ایران
تضمین رضایت

موارد بیشتر arrow down icon
سوالی داری بپرس