به شرط بهشت
چهل سال از آغاز جنگ تجمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران میگذرد، جنگی که طولانی ترین جنگ کلاسیک قرن بیستم دانسته شه است. حال کتاب "به شرط بهشت" از جوان رعنایی سخن می گوید که در همان دوران با عشق رهسپار راه بهشت شد. این کتاب در قطع رقعی وبا 303 صفحه به چاپ رسیده است.
چه شد که جا ماندیم:
شاید بعضی بگویند اینکه کسی خبر از مرگ خودش بدهد، چیز عجیبی نیست؛ اما حرفهای دیگر را که کنار هم بگذاری، می بینی که روح این بچه ها به مراتبی رسیده که ما نمی توانیم درک کنیم. وقتی پیکر شهید صالحی را به خاک سپردند، سعید کنار قبر را نشان داد و گفت جای من هم همین جاست. سعید یک سال بعد شهید شد؛ بروید ببینید مزارش کجاست؟ درست کنار دایی اش.
سعید خیلی بامعرفت بود؛ همین معرفتش باعث شده بود که بزرگتر گروه ما باشد؛ یعنی بچه ها خود به خود دور او جمع شده بودند. کارهایی می کرد که هنوز هم که هنوز است، گاهی که یادش می افتم، کیف میکنم.
نزدیک ایام کنکور که میشد، ما ساعات بیشتری را در مدرسه بودیم. یعنی از طرف مدرسه این طور برنامه ریزی کرده بودند.
درسها هم خب خیلی سخت شده بود؛ آن سال قانون گذاشته بودند که ما غیر از درس های خودمان، برای کنکور باید درس های هنرستان را هم امتحان بدهیم. خلاصه، ساعت ۶-۷ غروب که میشد دیگر از خستگی نا نداشتیم. پیش می آمد که سعید یک دفعه موتور را روشن می کرد و غیب می شد، و بعد از نیم ساعتی با نان تازه و پنیر پیدایش می شد؛ روحیه ما با همین کار کوچیک سعید به کلی تغییر می کرد؛ جان دوباره میگرفتیم.
صفحه 118 کتاب به شرط بهشت