
کتاب جمعه دوم آوریل
مولف (پدیدآور) :شریعتی زهره
زندگی خانم انصاری و شهید محمد حسن ابراهیمی یکی از عجیب ترین و ناب ترین تجربه هاست که می توان آن را خواند. خواندن یا نوشتن درباره شهدا یعنی لمس یک حس از شیرینی تمام عیار. شهید ابراهیمی در راهی که به آن یقین کامل داشت از هر دو زینت دنیا به همراه جانش گذشت آن هم در یک ماه مانده به تولد دخترش...
به راستی رنج شیرینی چه تفاوتی با رنج تلخ دارد؟ چرا باید برای لمس این شیرینی غربت را تحمل کرد و در فراق محبوب نشست؟ کتاب "جمعه دوم آوریل" به قلم زهره شریعتی روایتگر زندگی شهید محمد حسن ابراهیمی به روایت همسر ایشان می باشد.
معرفی و پیشنهاد کتاب خودنوشت سردار سلیمانی: از چیزی نمی ترسیدم
پیام رهبری به مناسبت شهادت شهید ابراهیمی:
با تاسف و تاثر از حادثه درگذشت دل خراش مجاد جبهه تعلیم و تبلیغ، حجت الاسلام آقای محمد حسن ابراهیمی اطلاع یافتم، جنایت کارانی که دست خود را به خون این جوان باایمان و فداکار آلوده اند.
وابسته به هر دولت و سازمان جاسوسی که باشند. با این جنایت خود ثابت کردند که اهریمنانی سنگدل و ضددانش و روشنگری و ایمانند.
این مصیبت را به والدین و همسر و داغ دیدگان آن عزیز تسلیت می گویم و مقام و پاداش شهیدان را به روح او تهنیت عرض می کنم.
آخرین جمله محمد حسن چه بود؟
محمد حسن هر روز که از کالج برمیگشت خانه، با صدای بلند می پرسید: «فاطمه ی من امروز در چه حالیه؟!» می نشست روبه روی من و باهاش حرف میزد میگفت: «بابا تو کی به دنیا میای تا من ببینمت؟! حوصله م سر رفت زود بیا»
... نمیدانم خواب بود یا ،رؤیا دیدم محمد حسن دشداشه ی سفید خیلی زیبایی تنش کرده و برگشته خانه با خوشحالی رفتم جلو و صدایش زدم: «محمد حسن اومدی؟! بالاخره برگشتی؟ کجا بودی این مدت؟!» صورتش خیلی زیبا و نورانی شده بود. گفت: «نمی دونی؟ من دست آمریکاییا بودم. اونا منو گرفته بودن.»
بی توجه به حرفش گفتم میدونی فاطمه به دنیا اومده؟ نمی خوای دخترت رو ببینی؟ دلت براش تنگ نشده؟ بیا بریم فاطمه رو نشونت بدم... بعد دستش را گرفتم و بردمش کنار گهواره ی فاطمه بغلش نکرد.
یک نگاه خیلی محزون و غمگینی به فاطمه کرد و گفت: «من دیگه باید برم پرسیدم «کجا؟! نمی ترسی؟! مگه تازه نگرفته بودنت؟! لبخندی زد و گفت: «الان باید برم ولی برمیگردم.»
در هر دو یا سه تماس که از ایران با او داشتند از پدر یا عباس میخواست برایش روضه بخوانند کل تماس میشد مجلس روضه اشک میریخت و گاهی هم با خودش شعری زمزمه می کرد. هر دفعه هم می گفت برایش روضه ی حضرت زهرا بخوانند. پدر این بارهم خواند و محمد حسن مثل ابر بهار گریه کرد به پدرش گفت: آقاجون! من اینجا غریبم بذارید منم روضه ی امام رضا رو براتون بخونم خواند و این آخرین صدایی بود که خانواده از او شنیدند.
صفحه 10 کتاب جمعه دوم آوریل
برشی از کتاب جمعه دوم آوریل:
با پلیس اینترپل رفتند حبیب تا پیکر را دید فهمید خودش است؛ ولی نمیخواست باور کند لباسهایش همانهایی بود که شهناز گفته بود با این حال زنگ زد خانه و از شهناز پرسید: «غیر از لباس، علامت دیگه ای هم تو بدنش هست؟ شهناز شک کرد با تردید گفت: «یکی از دندوناش روکش فلزی داره خودشه؟!» حبیب گفت: «نه، همین طوری پرسیدم محض احتیاط محمد حسن نیست»
دستها پاها و دهانش را با چسب بسته بودند انگشت های دستش را قطع کرده بودند ولی قبلش ناخنهایش را کشیده بودند دو تیر به سرش شلیک کرده بودند که باعث شده بود نیمه ی بالایی جمجمه کاملا جدا و متلاشی شود.
آن نیمه ی بالایی جمجمه و انگشتهایش را در ملحفه ای جدا از بدنش گذاشته بودند سین هاش به خاطر ضربات سنگین یا احتمالا سوزاندن کاملا
سیاه شده بود گفتند از توی گودالی وسط یک نیزار در جنگل پیدایش کرده اند حبیب دلش میخواست فریاد بزند گریه کند آتش گرفته بود ولی نباید جلوی آنهایی که دوروبرش ایستاده بودند تا واکنشش را ببینند از خودش ضعف نشان می داد. فقط کناری ایستاد و آرام اشک ریخت فکر کرد حالا به شهناز چه بگویم؟! چه باید بکنم؟!
به نظرش رسید دیگر صلاح نیست درگویان .بمانند موبایلش مدام زنگ می خورد باید جواب تلفنهای ایران را می.داد با سفارت هماهنگ کرد برای انتقال پیکر به ایران
پزشکی قانونی گفت حداقل دو هفته است که کشته شده؛ یعنی احتمالا دوسه هفته زیر شکنجه بوده است حبیب همراه یکی دو نفر از پلیس اینترپل رفت و محل پیدا شدن پیکر را دید جایی نبود که به این راحتی بتوان پیدا کرد. حداقل ۳۵ کیلومتر دورتر از شهر وسط جنگل و نیزار بود حتی هلی کوپتر هم بعید بود بتواند آن را از بالا ببیند چه رسد به اینکه رهگذری از وسط آن جنگل انبوه جسد را پیدا کرده باشد.
پلیس گویان اسم رهگذری را که گفته میشد ضمن عبور از جنگل جسد را پیدا کرده اعلام نکرد ربایش کاملا حرفهای انجام شده بود شکنجه اش کرده بودند و بعد كشته بودندش شاید اگر پیگیریهای او و دیگران نبود هیچ وقت جسد را تحویل نمی دادند ظاهرا از فشارهای ایران ترسیده بودند. میخواستند هر طور شده به این فشارها خاتمه بدهند.
صفحه 60 کتاب جمعه دوم آوریل
معرفی و پیشنهاد کتاب درباره سردار سلیمانی: حاج قاسمی که من می شناسم