
کتاب آخرین بار که دیدمت
مولف (پدیدآور) :سیده زهرا طباطبایی
کتاب "آخرین بار که دیدمت" به قلم سیده زهرا طباطبایی اثری است متمایز که توسط انتشارات حماسه یاران در اختیار تمامی کتاب دوستان عزیز قرار گرفته است.
معرفی و پیشنهاد کتاب خودنوشت سردار سلیمانی: از چیزی نمی ترسیدم
گزیده اول از کتاب آخرین بار که دیدمت:
دلت میلرزد وقتی میشنوی نام مجتبی صبوری در هیچ یک از لیست های مسافران اهواز نبوده است تلفن بیسیم را در آغوش قاصدکهای بیجان تختت رها میکنی دور اتاق می چرخی و طبق معمول بدترین حالت ممکن اولین فکری است که بر ذهنت نکند در بین راه خانه تا فرودگاه ....؟! کاش کوتاه نمی آمدی می رسد. و تا فرودگاه همراهی اش میکردی.
نکند مثل همکلاسیات تنها و بیکس گوشه ی بیمارستان افتاده باشد و تو از حال او بی خبر باشی؟! فکر سرزدن به بیمارستانها و پزشکی ،قانونی معده ات را سوراخ میکند. روسری ساتن هفت رنگی را که هفته ی ،پیش مجتبی به خاطر برد در بازی منچ برایت خریده بود برمیداری و به کنار آینه می روی.
دخترک رنگ پریده و ژولیده ی درون و ژولیده ی درون آینه فریاد میزند که از پس سرزدن به بیمارستانها برنمی آیی اشکهایت را با گوشه ی روسری که آغشته بهعطر تلخ مردانه مجتبی است پاک می کنی. روسری از روی موهایت سر می خورد و همچون قلبت فرو می ریزد و کنار پایت می افتد.
صفحه 20 کتاب آخرین بار که دیدمت
گزیده دوم از کتاب آخرین بار که دیدمت:
در را محکم پشت سرت میکوبی خسته ای خسته از شنیدن حرف های تکراری ای کاش کر بودی و هیچ وقت نمی شنیدی صدای صلوات هایی را که به محض ورود تو به مجلس برای مادر شدن و اجاق کورت فرستاده میشود.
هرگز نمیشنیدی چهارقلی را که مادران برای در امان ماندن از چشم های پرحسرت تو به کودکانشان فوت میکنند تا مبادا زهر چشمهایت جگرگوشه هایشان را مریض کند و صدای خنده شان را به ناله تبدیل کند.
ای کاش کور بودی و سنگینی نگاه ها را حس نمیکردی آن قدر این حرفها را از گوشه و کنار شنیده ای که حتی خودت هم باورت شده است که افتادن از پله و پاره شدن شلوار دختر مو مشکی و نمکی سارا به خاطر بوسه ای بود که تو چند دقیقه قبلش به گونه اش زده بودی کیفت را گوشهای پرت میکنی و با فریاد میگویی «خدایا! آخه مگه من چه گناهی کردم؟ چرا هرچی بلا داری، سر من خالی میکنی؟!»
رو به روی اینه می ایستی و بر دلت مشت می زنی. مشت می زنی بر دلی که هرگز بستری برای رشد جنینی نشد تا تو را به آرزویت برساند و شر نگاه های سنگین اطرافیان را از دوروبرت بکند؛ تو را مادر کند و مجتبی را پدر و حاج یونس را پدربزرگ.
صفحه 62 کتاب آخرین بار که دیدمت
معرفی و پیشنهاد کتاب درباره سردار سلیمانی: حاج قاسمی که من می شناسم