یزله بر دجله
کتاب یزله بر دجله کتابی است از خاطرات مردم عراق از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس که توسط انتشارات راه یار به چاپ رسیده است.
در پشت جلد یزله بر دجله می خوانیم:
تصویر دو ماشین بود که میان دود و آتش میسوخت در تمام فیسبوک این تصویر دست به دست می شد خبر ها می گفتند او ماشین در فرودگاه بغداد منفجر شده هواپیماهای آمریکایی منفجر کرده بودند چند دقیقه بعد خبر رسیده محمدرضا جابری در یکی از همان ماشینها شهید شده تا خبر را خواندن چهار ستون بدنم لرزید میدانستند جابری همراه ابومهدی خواستم تلف نکنم و مهدی امامی دانستن گوشی ندارد و باید و محمدرضا تلفن کنم با ترس و تردید شماره اش را گرفتم خدا خدا میکردم تلفن را بردارد گوشی اش در دسترس نبود زنگ زدم به دوستانم در هشت شعبی مقدم پرسیدم محمدرضا شهید شد؟
پیکر را گذاشتم روی دوشم صدای تحلیل در گوشم می پیچی و قطره عرق را روی شبکه همسر میخورد جسم میان جمعیت بود و خودم جای دیگر درست جایی بودم که اولین بار با ابومهدی آشنا شدم لحظههایی را یادم میآمد که با خودم قسم میخوردند ببین نباید بگذاری حتی یک تارموی حاجی کم شود فکر میکردم یک روزی میرسد که حاجی زیر تابوتم را میگیرد اما حالا من بودم که تابوت حاجی را گذاشته بودم روی شانه ام و داغ بی پدری را میکشیدم سینم سنگین بود و نفسم تنگ تحلیل هم با برق بود لا اله الا الله هایم بی رمق بود و گم میشد ولی در لایه نازک اشک توی چشمهایم دیده میشد
پیشنهاد کتاب: کتاب با بابا
ویدئو مشخصات کتاب یزله بر دجله را ببینید:
معرفی صوتی کتاب:
تاثیر شهادت و تشییع جنازه با شکوه سردار دلها بر رسانه:
ماجرای تشییع باشکوه و بی نظیر حاج قاسم زمانی اهمیت دوچندان می یابد که این پدیده رهیافتی برای تحلیل های جامعه شناختی و مردم شناختی در دهه چهارم انقلاب باشد. با این وصف، تأثیر بر علوم انسانی در ایران و شکستن تحلیل های پوسیده غرب زده از جامعه ایرانی یکی از مهم ترین دستاوردهای روایت عزاداری حاج قاسم است. این موضوع زمانی مهمتر میشود که بدانیم جریان اندیشه ای در ایران در برابر پدیده های بسیار کوچکتر و بی رمق تر، واکنش های متعدد نظری میدهند؛ اما درباره پدیده شگفت انگیزتشییع حاج قاسم سکوت می کنند.
در هنگام تشییع سردار دلها در بغداد چه گذشت؟
گزارش تجمع مقابل سفارت شر را که مخابره کردم، تلفنم زنگ خورد احمد بود؛ برادرم. گفت: «می خواهیم برویم فرودگاه المثنی. حاج قاسم تنهاست. فقط چهل نفر از بچه های خودمان آنجا هستند.» دلم ریخت. دعوتم کرده بودند تا نزدیکی پیکرشان بروم. فرودگاه المثنی که قبل ترفرودگاه نظامی بود، شده بود سردخانه و محلی برای تحویل پیکر شهدا به خانواده هاشان. بلافاصله راه افتادم.
رفتم سراغ احمد و راه افتادیم سمت فرودگاه. قبلا برای تشییع چند شهید به فرودگاه رفته بودم؛ اما این بار همه چیز فرق میکرد. بچه ها موكب زده بودند و سیستم صوتی پشت پیکاپ گذاشته شده بود. یکی کنار در سردخانه، با گوشی قرآن می خواند و اشک می ریخت. از مجموعه تشریفات حشد که چهار نفر شهید بودند، پیکر حسن هادی نبود. خانواده اش نمی خواستند تشییع و دفن فرزندشان چند روز طول بکشد.
تشییع این شهید از سایر شهدا جدا بود و در قبرستان خانوادگی به خاک سپرده شد. می خواستم وارد سردخانه شوم برای ادای احترام؛ اما اجازه نداشتم. نیمه های شب بود. نشستم روی یکی از سجاده هایی که گذاشته بودند تا کمی آرام شوم.
فقط شش ساعت وقت داشتی
ساعت وقت داشتیم تا زمان تشییع را اعلام کنیم. کنار رودخانه از بچه ها پرسیدم: «حضور جمعیت را تضمین می کنید؟ ما
اسمی برگزار کنیم که درخور حاج قاسم و ابومهدی باشد.» قرار بود تشییع از کاظمین شروع شود. بچه های موسسه الراية با اعضای زیادی که داشتند، سینه به سینه، به همه در استان های مختلف زنگ زده و اطلاع رسانی کرده بودند. مدیر سابق دفتر ابومهدی، شد همه کاره تشییع در شهرهای عراق. کاریزمای خاصی داشت و تمام زوایای اداری و حکومتی را می شناخت.
اما از سیستم صوتی و پوستر و تبلیغات خبری نبود. به مدیر اطلاع رسانی حشدالشعبی زنگ زدم تا فکری بکند. بخشی را آماده کرده بود و من هم کم و کسری ها را گفتم. پرسیدم: «از نیمه شب گذشته. کی پوسترها را می زنید؟» | جواب داد: «دارد چاپ می شود.»
سیدم: «کسی از مسئولان، علماوسیاسیون، از کیفیت تشییع حرفی نگفته؟»
. ما مسیر تشییع را تعیین می کنیم. هیچ مسئولی قرار
گفت: «نه. ما مسيرتش
نیست بیاید وسط میدان !»