خرید انواع کتاب قرآن و مفاتیح الجنان با بالاترین تخفیف + طراحی یادبود رایگان حتماً ببینید

ادبیات فارسی

ادیان و مذاهب

اصول دین و اعتقادات

اهل بیت (ع)

سبک زندگی

قرآن

کودک و نوجوان

علوم و فنون

حوزه علمیه

احادیث | ادعیه | زیارت



قیمت پشت جلد: 2900000 ریال
قیمت برای شما: 1,044,000 ریال 64 درصد تخفیف
تاریخ بروزرسانی: چهار شنبه 5 ارديبهشت 1403

توضیحات

به نظرتان اگر در همین لحظه شما به جای مطالعه این متن، مشغول به کار دیگری بودید چه چیزی برایتان اتفاق می افتاد؟ اگر به جای تحصیل در رشته حال حاضرتان رشته ای دیگر را انتخاب می کردید چه؟ اصلا چه میشد اگر در "کتابخانه نیمه شب" در مابقی حالت های زندگیتان سیر می کردید؟ موفق تر بودید و یا شکست خورده؟

کتاب "کتابخانه نیمه شب" اثر مت هینگ رمانی است که در این روزها تبدیل به یکی از پرفروش ترین کتاب ها در ایران و جهان شده است. اثری از نویسنده ای که خودش به افسردگی شدید مبتلا شده و حال با این کتاب به شما خواهد آموخت که گرچه اگر زندگیتان غرق در مشکلات است اما ممکن بود بدتر از این ها هم رخ بدهد...

در کتابخانه نیمه شب هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگی هایی را به شما می دهد که می توانستی تجربه کنی. تا درک کنید و ببینید که اگر انتخاب دیگری کرده بودید چه اتفاقی می افتاد...؟

در پشت جلد کتاب کتابخانه نیمه شب می خوانیم:

دیروز یقین داشتم هیچ آینده ای در انتظارم نیست و پذیرفتن زندگی ام به همین شکلی که هست، برایم غیر ممکن بود. اما امروز، همان زندگی آشفته برایم سرشار از امید و آرزو به نظر می رسد.

پر از استعدادها و توانایی های بالقوه.

گمان می کنم هر غیرممکنی را می توان از طریق زیستن، ممکن کرد. آیا قرار است پس از این، زندگی ام به طرز معجره آسایی عاری از درد و رنج، ناامیدی، اندوه، دل شکستگی، مشکلات، تنهایی و افسردگی باشد؟

البته که نه. اما آیا می خواهم زندگی کنم؟

آری آری هزاران بار، آری

گزیده اول از کتاب کتابخانه نیمه شب:

نورا نه و نیم ساعت پیش از آنکه تصمیم به مردن بگیرد، با تأخیر به شیفت کاری بعد از ظهرش در مغازه « تنوری ریسمان» رسید.

در دفتر کار کوچک و بی پنجره مغازه به نیل گفت: «معذرت میخوام. گربه م مرد. دیشب. باید دفنش می کردم. خب، یکی کمکم کرد دفنش کنم، اما بعدش توی خونه تنها شدم و نتونستم بخوابم. یادم رفت واسه صبح ساعت بذارم و تا ظهر بیدار نشدم و بعدش مجبور شدم سریع بیام.»

تمام حرف هایش حقیقت داشتند. فکر می کرد ظاهرش هم مهر تأییدی بر حرف هایش باشد. صورتش آرایش نداشت، موهایش را شل وول دم اسبی بسته بود و همان پیش بند مخمل کبریتی سبزرنگ دست دومی را به تن داشت که تمام هفته پوشیده بود. با یک نگاه می شد خستگی و ناامیدی را از ظاهرش خواند.

نیل نگاهش را از کامپیوتر بالا آورد و روی صندلی اش لم داد. کف دستهایش را روی هم گذاشت و نوک انگشت های اشاره اش را به همدیگر چسباند، مثلثی رو به بالا تشکیل داد و بعد رأس مثلث را زیرچانه اش گذاشت. گویی کنفوسیوس است و درباره حقایق فلسفی عمیق کیهان تفکر می کند، نه که صاحب فروشگاه لوازم موسیقی باشد و با کارمندی سروکله بزند که دیر سر کار آمده. پوستر بزرگی از فليتوود مک ۲ روی دیوار پشت سرش بود که گوشه راست بالایش از دیوار کنده شده و مثل گوش سگ آویزان بود.

«ببین نورا، من ازت خوشم می آد.»

صفحه 15 کتاب کتابخانه نیمه شب

زندگی یعنی سختی کشیدن:

نورا نه ساعت پیش از آنکه تصمیم به مردن بگیرد، بی هدف در بدفورد قدم میزد. شهر در نظرش مثل خط تولید انبوه اندوه بود؛ محوطه ورزشی شهر که گفش را سیمان ریگ دار کرده بودند و پدر مرحومش آنجا شنا کردنش را تماشا می کرد، رستوران مکزیکی ای که با آن رفته بود تا فاهيتا بخورند، بیمارستانی که مادرش در آن درمان می شد.

دن دیروز به او پیام داده بود.

نورا، دلم برای صدات تنگ شده. میشه صحبت کنیم؟ د. بوس

نورا جواب داده بود که به طرز مسخره ای سرش شلوغ است و وقت ندارد (چه خنده دار!) با این حال به نظرش غیرممکن بود که پیام دیگری برای دن بفرستد. نه به خاطر اینکه احساسی به او نداشته باشد، بلکه دقیقا به خاطر اینکه هنوز دوستش داشت و نمی خواست دوباره احتمال آسیب رساندن به او را به جان بخرد.

زندگی آن را نابود کرده بود. کمی پس از اینکه نورا عروسیشان را دو روز پیش از مراسم لغو کرد، دن موقع مستی در پیامی به او نوشت: زندگیم پر از آشوب شده. 

جهان میل به آشوب و آنتروپی داشت. این از اصول اولیه ترمودینامیک بود. شاید حتی اصول اولیه وجود.

کارت را از دست میدهی و بعد، اتفاقات بد دیگری می افتد.

باد میان درختان نجوا می کرد.باران باریدن گرفت.

نورا با حسی عمیق و البته درست از اینکه قرار بود همه چیز بدتر بشود، به سمت یک روزنامه فروشی رفت تا از باران در امان بماند.

صفحه 26 کتاب کتابخانه نیمه شب

در کتابخانه نیمه شب خیلی مراقب باش:

نورا به یاد آن بعدازظهرهای بارانی افتاد که با همدیگر شطرنج بازی می کردند.

روزی را به یاد آورد که پدرش مرد و خانم الم آرام آرام این خبر را در کتابخانه به او رساند. پدرش در زمین راگیی مدرسه شبانه روزی ای که در آن تدریس می کرد ناگهان دچار سکته قلبی شده و در گذشته بود. آن روز نورا حدود نیم ساعت کاملا گیج و سردرگم به بازی نیمه تمام شطرنجشان خیره شده بود.

در ابتدا حقیقت برایش سنگین تر از آن بود که بتواند درکش کند. بعد ناگهان به ذهنش هجوم آورد و او را با دنیایی ناشناخته آشنا کرد. نورا خانم الم را در آغوش گرفته بود و صورتش را به لباس یقه اسکی او چسبانده و آن قدر گریه کرده بود که صورتش به خاطر ترکیب اشک و رنگ آکریلیک لباس دچار حساسیت شد.

خانم الم فقط او را در آغوش گرفته و مثل بچه ای پشت سرش را نوازش کرده بود. نه حرفهای کلیشه ای زده و نه سعی کرده بود با حرف های دروغین آرامش کند. برعکس، فقط نگرانش بود. نورا صدای خانم الم را به یاد می آورد که می گفت: «همه چیز بهتر میشه، نورا. همه چیز درست میشه.»

یک ساعت طول کشید تا مادر نورا دنبالش آمد. برادر نورا نشئه و بی خیال روی صندلی عقب نشسته بود. نورا هم روی صندلی کنار مادر ساکت و لرزانش نشسته و به او گفته بود که دوستش دارد، اما هیچ جوابی نگرفته بود.

«اینجا کجاست؟ من کجام؟»

خانم الم لبخندی بسیار رسمی زد. «خب، مشخصا اینجا کتابخونه ست.» «ولی کتابخونه مدرسه نیست. راه خروجی هم نداره. من مردهم؟ اینجا دنیای بعد از مرگه؟»

خانم الم گفت: «نه دقیقأ»

«نمی فهمم.»

«پس بذار توضیح بدم.»

صفحه 60 کتاب کتابخانه نیمه شب

ارسال به سراسر ایران
تضمین رضایت

موارد بیشتر arrow down icon
سوالی داری بپرس