کتاب در اسارت نفرت
ماشین زمانت را بساز... این جمله را معلم ادبیاتم به من گفت. وقتی به او گفتم من دوست دارم ماشین زمانی داشته باشم که به گذشته یا شاید آینده بروم، خانم معلم کتاب در دستش را بست و گفت : خب خودت ماشین زمانت را بساز. پس ما هم در کتاب "در اسارت نفرت" به قلم عطیه سادات صالحیان ماشین زمان خود را می سازیم تا به نقطه ای زیبا برویم.
اما به نظرتان این ماشین مارا کجا فرود می آورد؟ خب قطعا نمی دانید چون هنوز کتاب را نخوانده اید. اما می توانم راهنماییتان کنم... این سفر با تمام فراز و نشیب هایش، خنده ها و گریه هایش سرانجام پس از رهایی "در اسارت نفرت" به غدیر خم خواهیم رسید.
پیشنهاد ما: کتاب سلام بر ابراهیم
و نفرتی که در آن اسیر شده ایم...
دستهایشان را با طناب بسته بودند و آنها را با خود می کشیدند. حرارت آفتاب سوزان بر سرشان می ریخت. چشمهای سیاهش را ریز کرد تا شاید در آن بیابان بی آب و علف، روستایی با استراحتگاهی ببیند؛ اما جزریگهای داغ و خارهای سرگردان، چیزی ندید. معلوم نبود این آدمکشها تا کجا می خواهند آنها را به دنبال خود بکشند.
نگاهی به سام انداخت. هر چند قدمی که برمیداشت، پایش به سنگی می خورد و تعادلش را برهم می زد. مچ دستهای ظریفش از شدت کشش طناب، سرخ شده بود. لبهای بی رنگورویش چاک برداشته بود. دانه های ریز و درشت عرق از روی چهره سفیدش شر می خورد و زبر گلویش پنهان می شد.
البته او هم دست کمی از سام نداشت؛ از فرط تشنگی، زبانش مثل چوب خشک شده بود و چشمهایش سیاهی میرفت، اما با این حال، تمام جانی را که در بدن خسته اش داشت، به گلویش آورد تا صدایش را به گوش آدمکشها برساند.
- به هرکه می پرستید، کمی آب به برادرم بدهید!
سوارکار، دهنه اسبش را کشید و رویش را به سمت روزبه برگرداند.
- ما هیچ کس را نمی پرستیم.
بغض گلویش را چنگ زد. نگاهی به سام انداخت. به یاد آخرین حرف پدرش افتاد، زمانی که داشت نفس های آخرش را می کشید.
صدای گریه روزبه بلند بود. خود را بالای سر پدرش رساند. از دهان پدر خون می آمد. با گوشه آستینش قطرات خون را پاک کرد. لبهای خون آلود پدر تکان خورد و با صدایی که انگار از ته چاه بالا می آمد، گفت: «مراقب برادرت باش. او خیلی کوچک است. کاش شما را به این سفر نمی آوردم!»
روزبه دوباره صدایش را بالا برد و گفت: «هرکاری بگویید، انجام می دهم، فقط کمی آب به برادرم بدهید که اگر آبی به او نرسد، حتما تلف می شود.»
سوارکاری که سام را با خود می کشید، ایستاد و به همراهش گفت: «بهتر است کمی آب به آنها بدهی. خودت میدانی اگر آنها تلف یا حتی مریض شوند، دیگر به درد ما نمی خورند.»
صفحه 10 کتاب در اسارت نفرت
گزیده ای از کتاب در اسارت نفرت:
روزبه خواست پایش را تکان دهد که تازه یادش آمد رشید قبل از خواب، پایش را به پای خود بسته است. لب پایینش را گزید و با خود گفت: هیچ فکر نمی کردم روزی برسد که کنار قاتل پدرم بخوابم.»
دیگر چشمانش به تاریکی چادر عادت کرده بود. چهره خسته سام را دید. دلش می خواست برود و کنارش بخوابد تا مبادا ترسی به دلش راه پیدا کند. خوب می دانست سام از تاریکی میترسد. خانم جان هم این را میدانست. همیشه بر سردر اتاق، آتشدان روشن می کرد.
اما روزبه نتوانست تکان بخورد؛ چون از رشید میترسید، از کینه ای که روزبه از آن بی خبر بود، می ترسید. بهتر بود کاری کند و چاره ای بیندیشد، شاید بتوانند از دست آنها خلاص شوند. کمرش را از زمین جدا کرد و به گره محکمی که رشید قبل از خواب بر طناب زده بود، نگاه کرد. چهرة رشید را به خاطر آورد که میخندید و می گفت: «خیال فرار به سرت نزند که هیچ کس غیر از خودم نمی تواند این گره را باز کند.»
کمی خم شد و انگشت های لاغرش را به طرف طناب برد. ضربان قلبش تند شد. یک نگاهش به دهان نیمه باز و خرناسهای رشید بود و نگاه دیگرش به گره های درهم پیچیده.
دانة عرقی از گوشه شقيقهاش شرخورد و زیر چانه اش پنهان شد. حلقه اول را با احتياط باز کرد. خواست دستش را به سمت حلقه دوم ببرد که دستی مردانه جلوی دهان و بینی اش را گرفت. بدنش به لرزه افتاد.
به خیال دستهای رشید، خواست فریاد بکشد؛ اما چهرهای غیر از رشید و ابوطاهر روبه رویش ظاهر شد. تعجب کرده بود. انتظار دیدن پسری را که چند ساعت پیش سیلی خورده بود، نداشت. خواست تکانی بخورد که ایوب آرام گفت: «هیچ نگو که هر لحظه ممکن است این باغیها از خواب بیدار شوند.»
صفحه 30 کتاب در اسارات نفرت
پیشنهاد ما: کتاب ریحانه بهشتی