عقاید یک دلقک
مولف (پدیدآور) :هاینریش بل
مترجم :طیبه احمدوند
طراحان (تصویرگران) :استودیو کتاب
طراحان (تصویرگران) :زیبا کتاب
ویراستار (مصحح) :فاطمه سادات موسوی
من الکلی نیستم. اما از وقتی ماری مرا ترک کرده است الکل حالم را جا می آورد... در اینجا با یکی از شاهکار های ادبیات به نام "عقاید یک دلقک" نوشته هانریش بل رو به رو هستیم. نوشته ای که قلب اغلب انسان ها با هر سلیقه ای را تسخیر می کند، همینگونه بود که قلب داوران نوبل در سال 1972 را نیز تسخیر کرد تا در آن سال جایزه نوبل را از آن خود کند. این کتاب سرشار از بالا و پایین هاست، سرشار از خنده هایی با دل شکسته و دلقک بازی هایی با مغزی خسته.
کاش چیز هایی را که با چشمانت می بینی با گوش هایت هم بشنوی.
معرفی کتاب عقاید یک دلقک:
واقعا عقاید یک دلقک چه می تواند باشد؟؟؟ آیا همیشه خنده ای بر لب باید داشت و به حال دنیا باید خندید یا اینکه این خنده ظاهری از هزار گریه دلخراش تر است؟ شاید در نگاه اول با شنیدن ایاسم این کتاب ذهنتان به سمتی برود که به جز شادی و قهقهه خبری دیگر در این کتاب نیست، اما کاملا در اشتباه هستید بلکه خنده آن هم از نوع واقعی اش کلمه ای است که برای یافتن آن در این کتاب ساعت ها به پای درد این دلقک زخم دیده بنشینید. با دلقک نماهایی رو به رو خواهیم شد که هیچ عقایدی سازگار با جامعه خود ندارند.
اوضاع ماری:
وقتی اتاق ماری با شروع شدن روز، روشن شد، تازه متوجه ی شدت فقر آنها شدم. داخل کمدش فقط سه پیراهن داشت؛ یک لباس تیره که حس میکردم حدود یک قرن آن را در تنش دیده بودم، یک دست هم رنگ زرد خیلی کهنه که دیگر از رنگ و رو افتاده بود، و یک کت و دامن آبی تیره که معمولا در مراسم های مختلف می پوشید، با یک پالتوی زمستانی کهنه ی سبز رنگ، به همراه سه جفت کفش. برای لحظه ای وسوسه شدم که به سراغ کشوی لباس های زیرش بروم و نگاهی به آنها کنم، ولی بعد منصرف شدم. فکر نمیکنم اگر در حقیقت با زنی ازدواج کنم، هیچ وقت به کشوی لباس های زیرش نگاه کنم.
از آن موقع به بعد دیگر صدای سرفه ی پدرش را نشنیدم. ساعت از شش گذشته بود که بالأخره ماری از حمام بیرون آمد. خوشحال بودم که کاری که همیشه دلم می خواست با او انجام دهم را انجام داده ام. او را بوس کردم و از این که شادمانه لبخند می زد، لذت بردم. دستش را که مثل یخ سرد بود روی گردنم احساس می کردم. نجواکنان از او پرسیدم: «داشتی چه کار میکردی؟»
فکر میکنی چه کار میکردم؟ داشتم ملحفه ها را میشستم، چون دوست داشتم ملحفه های تمیز برایت بیاورم، ولی فقط چهار دست ملحفه داریم. همیشه دو دست روی تختخواب و دو تا هم در خشکشویی است.»
ماری را به خودم نزدیک کردم و بغلش گرفتم. دست های سردش را گذاشتم زیربغل خودم و ماری گفت حس بسیار خوبی دارد؛ گرم مانند آشیانه ی پرنده ...
صفحه 37 کتاب عقاید یک دلقک
در بخشی از کتاب عقاید یک دلقک می خوانیم:
وقتی ماری مشغول شستن دست و صورتش بود و لباس می پوشید، از خواب بیدار شدم. ماری احساس خجالت نداشت و برای من هم عادی بود که موقع پوشیدن لباس هایش، او را نگاه کنم و اکنون شدت فقیرانه بودن لباس هایش بیشتر آشکار بود. وقتی مشغول بستن دکمه هایش بود، به این فکر می کردم که وقتی وضعم خوب شد چه لباس های زیبایی برایش خواهم خرید.
من به کرات پشت ویترین مغازه ها مشغول تماشای دامنها، پولیورها، کیف ها و کفش ها بودم و هربار در ذهنم به تصویر می کشیدم که هرکدام از آنها چه قدر به ماری می آمدند. ولی از آنجا که پدر ماری عقاید خاصی نسبت به پول داشت، من جرأت خرید چیزی برای ماری نداشتم.
پدر ماری روزی به من گفت: «فقیر بودن ترسناک است، ولی فقط این که اندازه ای داشته باشی که بخوری و نمیری هم آدم را رنج می دهد، و این همان وضعیتی است که بیشتر مردم به آن مبتلا هستند.» من از او پرسیده بودم: «ثروتمند بودن را چگونه تفسیر می کنید؟»
رنگم سرخ شده بود، او هم رنگش سرخ شده بود و درحالی که با تندی مرا نگاه می کرد، گفت: «حواست باشد پسرم، اگر دست از فکر کردن نکشی، پشیمان می شوی. اگر من هنوز جرأت و ایمانش را داشتم که بتوانم در این جهان کاری را انجام دهم، می دانی چه کار می کردم؟» گفتم: «نه». او که دوباره صدایش همراه با رنگ چهره اش تغییر کرده بود، گفت:«جامعه ای را بینان گذاری می کردم که در آن از کودکان ثروتمندان مراقبت کنند، چون این آدم های کودن و نادان همیشه اصطلاح ضد اجتماعی را برای فقرا به کار می برند.»
صفحه 53 کتاب عقاید یک دلقک