خرید انواع کتاب قرآن و مفاتیح الجنان با بالاترین تخفیف + طراحی یادبود رایگان حتماً ببینید

ادبیات فارسی

ادیان و مذاهب

اصول دین و اعتقادات

اهل بیت (ع)

سبک زندگی

قرآن

کودک و نوجوان

علوم و فنون

حوزه علمیه

احادیث | ادعیه | زیارت


عبد صالح


قیمت پشت جلد: 800000 ریال
قیمت برای شما: 760,000 ریال 5 درصد تخفیف
تاریخ بروزرسانی: سه شنبه 13 شهريور 1403

توضیحات

کتاب عبد صالح روایت هایی است از سبک زندگی شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع بهنمیری که توسط انتشارات مطاف عشق به چاپ رسیده است. شهید بهنمیری زاده فروردین ماه سال 1364 بود و دارای مدرک کارشناسی حقوق که در غروب جمعه ای در سال 1394 در روستای رتیان در شمال حلب به شهادت نائل شد.

مقدمه کتاب عبد صالح:

عبدالصالح زارع را اصلا نمی شناختم. بهمن ۹۴، در روزهایی که اخبار شهادت سربازان بی ادعای سپاه توحید، نوید آزادسازی محاصره شیعیان بل و الزهراء را می داد؛ خبر شهادتش که آمد، از این جهت برایم جلب توجه کرد که این شهید را هم استانی خود یافتم و محل کارش هم در شهر زادگاهم بابل قرار داشت.

تصاویر تشییع پیکرش در بابلسر را دنبال می کردم که صحنه عجیبی مقابل چشمانم نقش بست. پدر شهید، محکم و استوار، بی آنکه ذرهای لرزش و خمودگی در زبان و دست و پایش دیده شود، در حالی که نوه کوچکش را در آغوش داشت مقابل دوربین خبرنگاران ایستاده بود و مصاحبه می کرد و از سرو رعنای شهیدش سخن می گفت.

تشییع پیکر اغلب شهدای ایرانی و افغانستانی و پاکستانی مدافع حرم را در قم درک کرده ام. وقتی شنیدم قرار است این شهید را به قم آورده و این جا بعد از تشییع به خاک بسپارند اشتیاقم برای دیدن پدر این شهید بسیار بیشتر از شرکت در خود تشییع و بهره مندی از فیض عظیم آن بود. همه ی مسیر از مسجد امام حسن عسکری ؟ تا بارگاه ملکوتی بانوی آفتاب و از آنجا تا گلزار شهدای قم، به جای آنکه پشت سر تابوت شهید باشم، پشت سر پدر شهید و سایه به سایه او گام بر می داشتم. آنهایی او را می شناختند در آغوشش گرفته و تبریک و تسلیتی می گفتند.

او باشکوه لبخندش، همه را به گرمی آغوش شهیدپرور خود پذیرفته و تشکری شیرین را روزي معنوی و نشاط جانشان می ساخت. گاه از ذوق استحکام روح و لبخندهای آسمانی این مرد، رو می کردم به رهگذران و مشایعت کنندگان و با دست نشانش میدادم که ایها الناس! این مرد خوشرو، محکم و استوار که با گام های بلند، مسیر طولانی حرم تا گلزار شهدا را با شتاب طی می کند؛ پدر همین جوان رعنایی است که چند متر آن طرف تر به روی دوش می کشید و در سوگش به اشک نشسته اید.

نگاه عاقل اندر سفیه بعضی مخاطبان نشان میداد حرف من و انگشت نشانه ام برایشان باورپذیر نیست. همان روز نوشتم و منتشر کردم: «کوه را اگر قرار باشد تصور کنی که راه می رود؛ کافی است به قدم های محکم و استوار پدر شهید عبدالصالح زارع در خیابان چهار مردان قم نگاه کنی، تمام مسیر تشییع پیکر شهید را من در پشت سر این پدر راه رفتم. تبسم، لحظه ای از قرص ماه چهره او محو نمی شد؛ انگار که به عروسی فرزندش آمده اند و به او شادباش می گویند....» 

چای مخصوص:

راوی همسر شهید

دورهمی های خانوادگی، صفای خاصی دارد. گزینه اول او برای انتخاب مکان دورهمی، جنگل بود. با پدربزرگ و مادر بزرگ و خاله و پسرخاله هایش بساطمان را جمع می کردیم و به گوشه ای دنج از جنگل که به طور معمول با سلیقه صالح انتخاب میشد، می رفتیم. جنگل، زیبایی های خودش را دارد و البته گاه دردسرهایی مثل کمبود بعضی از امکانات اولیه.

گاهی هوس چای می کردیم و میدیدیم امکاناتش دم دستمان نیست. همه بیخیال میشدند جز صالح. به هر زحمتی بود هیزم و آتش را فراهم می کرد، ظرفی از آب را روی آن می گذاشت و می نشست تا مواظب باشد بادهای ناگهانی باعث خاموشی شعله ها نشود. معنی این کارش را همه می دانستند و با لبخند و کنایه می گفتند: «زهرا خانم خیلی چای دوست دارد!»

هر میوه نوبرانه ای که به بازار می آمد زود می خرید و برای من می آورد. میدانستم شغلش به تکاپوی ذهنی و جسمی نیاز دارد و باعث خستگی می شود. با این حال یادم نمی آید یک بار مثلا مشغول پاک کردن سبزی باشم و او به کمکم نیامده باشد. می دانست مثل همه خانم ها به ظرفهایم علاقه مندم. باحوصله وقت می گذاشت و در تزیین ظروف خانه کمکم می کرد. جوری باسلیقه ظرف ها را می چید که نمایی زیبا به اتاق میداد و گاهی احساس می کردم او در اینطور کارها از خانم ها هم خوش سلیقه تر است.

نمی گذاشت خانه سوت و کور باشد. می گفت و می خندید؛ شوخی می کرد و سر و صدا راه می انداخت. حتی شده با ادا اطوارهای رزمی تکواندو که البته در آن مهارت داشت، باعث خنده من می شد. خانه ما با دریا فاصله چندانی نداشت. یک ذره اگر احساس می کرد کم حوصله یا غمگینم، بی اعتنا به خستگی خودش، ترغیبم می کرد تا با هم به ساحل رفته و در کنار امواج روح افزا و موسیقی ناب و طرب انگیز دریا قدم بزنیم و دل و روحمان را صیقل بدهیم.

همه این ظرافت ها را برای این به خرج می داد که من در آن شهر دور - که فرسنگ ها با اقوام و دوستانم فاصله داشتم احساس غربت و دل تنگی نکنم. 3 دختر، دل بسته به پدر و مادر است و صالح سعی داشت نگذارد این احساس خلا، مرا آزرده کند. در این کارش هم موفق بود. من فقط زمانی احساس دل تنگی می کردم که او در خانه نبود. لحظه شماری می کردم که زودتر کارش تمام شود و به خانه بیاید. هر روز صبح با این که می دانستم ساعاتی دیگر او را خواهم دید، باز دلم برای صالح تنگ میشد. لحظات با او بودن، لحظات تکامل و فراغت من از همه جاذبه های دنیایی بود. من بدون او احساس نقصان می کردم.

صفحه 57 کتاب عبد صالح

ارسال به سراسر ایران
تضمین رضایت

موارد بیشتر arrow down icon
سوالی داری بپرس