خرید انواع کتاب قرآن و مفاتیح الجنان با بالاترین تخفیف + طراحی یادبود رایگان حتماً ببینید

ادبیات فارسی

ادیان و مذاهب

اصول دین و اعتقادات

اهل بیت (ع)

سبک زندگی

قرآن

کودک و نوجوان

علوم و فنون

حوزه علمیه

احادیث | ادعیه | زیارت


امید آخر


قیمت پشت جلد: 450000 ریال
قیمت برای شما: 355,500 ریال 21 درصد تخفیف
تاریخ بروزرسانی: چهار شنبه 11 بهمن 1402

توضیحات

امید آخر کتابی است نوشته ی حسن محمودی که به بیان داستان هایی از کرامات امام زمان (عج) می پردازد. این کتاب توسط نشر جمکران و در 79 صفحه به چاپ رسیده است

در بخشی از کتاب امید آخر می خوانیم:

در یک آن، یاد حرف شیعیان افتادم، آنها می گفتند ما امامی داریم که یکی از القاب او مغيث (فریادرس) است. رو به آسمان کردم، مضطرانه گفتم: خدایا! اگر شیعیان راست می گویند و امامشان واقعا مغيث است پس بگو، به فریاد من برسد و اگر فریادرس به داد من برسد و مرا از این مشكل رها کند، من هم به او معتقد می شوم.اینها را گفتم و با تمام وجود فریاد زدم «یا مغيث! یا مغيث!» آب قند را که هانیه آماده کرده بود خوردم، حالم بهتر شده و دست و پایم کمی جان گرفته بود.

آمدم از جایم بلند شوم که صدای ترمز ماشینی مرا به سمت در کشاند. قبل از رسیدن به در، صدای زنگ در بلند شد.به محض باز کردن در، همان راننده را دیدم که سرش را پایین انداخته بود و با دستمال قرمزش ور میرفت.نگاهی به ماشین انداختم، دیدم وسایل، سالم سرجایشان هستند.دستش را گرفتم، ترسیده بود. گفتم: کاری با شما ندارم فقط بيا داخل و توضیح بده چرا برگشتی؟

با ترس و دلهره وارد حیاط شد و کنار ایوان نشست و گفت:راستش ما کارمان همین است، بار خوبی که به تورمان می خورد، نقشه میکشیم و در اولين فرصت که صاحب بار از ماشین پیاده می شود، گاز ماشین را می گیریم و فرار می کنیم. وقتی بار شما را دزدیدم، با سرعت به خانه رفتم، رسید دم در خانه از ماشین پیاده شدم و در حیاط را باز کردم تا ماشین را داخل حیاط ببرم. وقتی سوار ماشین شدم در حیاط بسته شد.

چون عجله داشتم و میترسیدم که شما مرا تعقیب کرده باشید با عصبانیت از ماشین پیاده شده و درها را مجددا کامل باز کردم و به محض سوار شدن به ماشین، باز هم در بسته شد. دفعه سوم هم این اتفاق افتاد ولی دفعه چهارم، انگار یک نفر پشت در ایستاده و درها را محکم میبندد. پیاده شدم و پشت در را نگاه کردم، کسی نبود.ترسیده بودم، این در تا به حال یک بار هم خود به خود بسته نشده بود، بادی هم نمی آمد که بگویم در را باد میببندد.گفتم این آقا که بارش را دزدیده ام یا جادوگر است یا به بالا وصل است که خدا این قدر هوایش را دارد. پشیمان شدم و بار را آوردم.تا این را گفت گرمی قطرات اشک را روی گونه ام احساس کردم، همانجا تصمیم خود را برای شیعه شدن گرفتم ولی از ترس فامیل، هیچ کسی را از این ماجرا با خبر نکردم جز خدیجه و هانیه.

 

ارسال به سراسر ایران
تضمین رضایت

موارد بیشتر arrow down icon
سوالی داری بپرس