خرید انواع کتاب قرآن و مفاتیح الجنان با بالاترین تخفیف + طراحی یادبود رایگان حتماً ببینید

ادبیات فارسی

ادیان و مذاهب

اصول دین و اعتقادات

اهل بیت (ع)

سبک زندگی

قرآن

کودک و نوجوان

علوم و فنون

حوزه علمیه

احادیث | ادعیه | زیارت



قیمت پشت جلد: 500000 ریال
قیمت برای شما: 425,000 ریال 15 درصد تخفیف
تاریخ بروزرسانی: يکشنبه 21 آبان 1402

توضیحات

محسن عزیزم، یادش به خیر هر وقت تنها می شدیم، سال های گذشته و خاطراتمان را مرور می کردیم! بهترینم، تولدت شروعی زیبا بود اما پایانت زیباتر... شهادت پایان عاشقان حسین (ع) است.

کتاب همیشه منتظر از ساعت ها صبوری و انتظار برای حس کردن و شنیدن بوی یار می گوید. از خاطرات فاطمه وثوقی نیا، همسر شهید مدافع حرم سردار محسن قاجاریان. این کتاب توسط انتشارات خط مقدم در قطع رقعی و با 288 صفحه به چاپ رسیده است.

معرفی کتاب همیشه منتظر از زبان نویسنده:

بعضی لحظه ها هیچگاه از یاد آدم نمی رود، لحظه ای که عاشق و معشوق، دست در دست هم زندگی مشترکشان را شروع می کنند.

خاطراتش را شنیدم. او از تلخ و شیرین های زندگی اش گفت، و من از حس نوشتن پر شدم. میان حیاط خانه ی پدری اش چرخ زدم، با خنده هایش خندیدم، با گریه هایش اشک ریختم و با دلتنگی هایش بی تاب شدم.

موقع نگارش کتاب، شاید بیش از هزار سؤال به ذهنم رسید که با صبر و حوصله به همه شان جواب داد. فصل فصل زندگی اش، با تصاویر واقعی که به خیال می مانست، نقش بست. یقین دارم خود شهید، در تمام مدت نوشتن کتاب، نظاره گر سطر سطر کلماتم بوده است.

بعضی لحظه ها هیچگاه از یاد آدم نمی رود؛ لحظه ای که عاشق و معشوق، دست در دست هم، زندگی مشترکشان را شروع می کنند؛ لحظهی تولد اولین فرزندشان؛ یا لحظه ی خداحافظی. نوشتن آخرین سطرهای این سرگذشت نیز هیچگاه از یادم نمی رود.

اگر با قلمم همراه شوید، مثل من میخندید، اشک می ریزید و حتی بی تاب می شوید. این کتاب، نه یک قصه، که واقعیتی بی چون وچراست؛ واقعیتی انکارناپذیر از بزرگ مردی که ره عشق را در دفاع از حریم اهل بیت طی کرد.

خودشان دوختند.. :

خانه مان، دو طبقه داشت. آشپزخانه در طبقه ی پایین یعنی زیرزمین بود و اتاق پذیرایی در طبقه ی بالا. زیرزمین فرش شده بود و مادرم آنجا خیاطی میکرد. عصر یکی از روزهای خرداد ۱۳۶۶ بود. فردایش امتحان داشتم. نشسته بودم توی زیرزمین، و درس می خواندم. با صدای یاالله يا الله گفتن هایت، سر بلند کردم.

زیرزمین، پنجره ای بزرگ رو به حیاط داشت. از پنجره، تو را دیدم که همراه دایی علی و خانمش و خاله مریم با جعبه ی بزرگ شیرینی آمدی. کت وشلوار زغال سنگی پوشیده بودی. بیشتر وقت ها، با پیراهن و شلوار ساده دیده بودمت. پیراهن را روی شلوار می انداختی و یک جورهایی تیپ پاسداری داشتی. آن شب اما به نظرم خیلی خوش تیپ و برازنده شده بودی. رنگ زغال سنگی به تو می آمد.

با تعارف های مادر رفتید طبقه ی بالا. طبق روال هر مراسم خواستگاری، نه چای آوردم و نه توی جمع نشستم. در ظاهر درس می خواندم؛ ولی هیجان داشتم. حواسم پرت بود.

دلم می خواست بدانم طبقه ی بالا چه خبر است و چه شرط و شروطی بین خانواده ها رد و بدل می شود. آن روزها، مثل حالا نبود که دختر و پسر چند جلسه با هم صحبت کنند و اخلاق هم را بشناسند. شاید یکی از عللی که بقیه برای صحبت کردن ما با هم اصراری نمی کردند، این بود که دخترخاله - پسرخاله بودیم و همدیگر را می شناختیم. هم من اخلاق تو را می شناختم و هم تو اخلاق مرا؛ آن قدر که می دانستم از چه چیزی خوشت می آید و از چه چیزی بدت. تو هم سالها رفتارم را زیر نظر داشتی.

آن شب، بزرگ ترها خودشان بریدند و خودشان هم دوختند. از مادر شنیدم که در تمام مدت، یک لحظه سرت را بالا نگرفته ای. چشم دوختهای به گل های قالی، و با انگشت، روی طرحهای اسلیمی بازی کرده ای.

پدر گفته بود: میدونین... فرشته هنوز درس می خونه.

هیچگاه فکرش را نمی کردم:

خانه، از زن و مردهای فامیل پر و خالی میشد، و هنوز باور نداشتم شهید شده باشی... چه ساعت های تلخی بر من و بچه ها گذشت! چشم انتظار دیدنت، خیلی سخت بود. قرار بود پیکرت را از سوریه بیاورند.

جمعه ۱۶ بهمن بود. بدنم هنوز از داروی آرام بخش بی رمق بود. احساس سنگینی می کردم. همراه مجتبی و ندا، هانیه و سیدمحمد، و مهدی با هواپیما رفتیم تهران. هیچ فکر نمیکردم با آن حال و روز برای استقبالت به تهران برویم.

خودت گفته بودی «وقتی برسم تهران، زنگ می زنم و خبر میدم دارم برمیگردم.»؛ ولی حالا چقدر قضیه فرق کرده بود! استقبال که نه، برای تشییعات می آمدیم.

مجتبی خیلی می رفت حرم. نصیحتش کرده بوی که «وقتی میری حرم و نماز می خونی، از خدا بخواه من رو توی این راه ثابت قدم تر و باعزت تر کنه.». دعای مجتبی، همیشه همان بود که خواسته بودی. حالا تازه فهمیده بودیم که از راه شهادت حرف میزدی! . . .

هواپیما فرود آمد و از آن پیاده شدیم. آقای رضایی، همراه دو تا از دوستان مجتبی که ساکن تهران بودند، آمد فرودگاه. ما را بردند مهمانسرای تیپ. شب، آنجا ماندیم. صبح شنبه ۱۷ بهمن، قبل از مراسم تشییع، سردار عراقی و سردار فروتن برای تسلیت آمدند مهمانسرا.

از رشادت ها و دلاوری های تو هنگام آزادسازی نبل و الزهراء گفتند؛ از این که یکی از فرماندهان شجاع و دلاور نیروی زمینی سپاه بودی، و چه عاقبت به خبری ای بهتر از شهادت؟! صحبت هایشان، کمی آرامم کرد؛ ولی هنوز برای دیدنت لحظه ها را می شمردم...

صفحه 216 کتاب همیشه منتظر

ارسال به سراسر ایران
تضمین رضایت

موارد بیشتر arrow down icon
سوالی داری بپرس